سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
مطالب پیشین
تدبر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
خبرنامه
 
آمار وبلاگ
  • کل بازدید: 1988919
  • بازدید امروز: 32
  • بازدید دیروز: 62
  • تعداد کل پست ها: 1283
  • ****
درباره
محمّـد تــرابـی[962]

روح بلند مدیر وبلاگ خادم قرآن محمد ترابی در اسفند ۱۳۹۸ در ۶۷ سالگی به سوی معشوق شتافت. روحش شاد و یادش گرامی باد. اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
آرشیو مطالب
*

حدیث

*
لوگوی دوستان
دانشنامه سوره ها
سوره قرآن
کاربردی



نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 879 )                                                                         


ســوره 12 : یوسـف ( مـکّــی ـ 111 آیه دارد ـ جزء دوازدهم ـ صفحه 235 )


  ( قسمــت بیست و دوم )


رَوِشِ جـوانمــردان


  

جزء سیزد هــم صفحــه 243 آیه 65 ) 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

وَ لَمَّا فَتَحُواْ مَتَاعَهُمْ وَجَدُواْ بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ  إِلَیْهِمْ قَالُواْ یَا أَبَانَا مَا نَبْغِی هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ  إِلَیْنَا

وَ نَمِیرُ أَهْلَنَا وَ نَحْفَظُ أَخَانَا وَ نَزْدَادُ کَیْلَ  بَعِیرٍ ذَلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ


 تفسیـــر لفظـــی :

 

و هنگامى که بارهاى خود را گشودند دریافتند که سرمایه‏ شان بدانها  بازگردانیده شده است ،

گفتند اى پـــــدر [دیگر] چه مى‏ خواهیم ؟ این سرمایــه ماست که به ما بازگردانیــده شده است !

قوت خانواده خود را فراهم و برادرمان را نگهبانى مى‏ کنیم و [با بردن او] یک بار شتر مى‏ افزاییم

و این [ پیمانه اضافى نزد عزیز ] پیمانــــه ‏اى ناچیـــــــــز است


 تفسیر ادبی و عرفانی :

 

چون بارها باز کردند ؛ بضاعت خویش را در آن دیدند !

یعقوب گفت :

من در عزیز مصر جوانمردیِ تمام و گرمیِ عظیم می بینم !

بضاعت از راه شفقت از شما بستد ،

و برای نفی خواری و مذلّت ، آن را پنهانی ردّ کرد !

که اگر در ظاهر ردّ کردی ،

خوراک که دیدی بر سبیــل صـدقـــــه دادی !

و صدقه ستاندنِ شما را نپسندید !

این است کَـــرَم لایــــح و فضـــــل لایـــح ،

یعنی مذلت از بخشنـده و رفع خجالت از پذیرنده !

و این ؛ روش جوانمـــــــردان است !


گوینـــــــد :

عارفی بزرگوار به خانه ی درویشان شدی ،

و ایشان را زر و درم بردی ،

گفتی این نزد شما ودیعت می نهم تا آن که من بخواهم ،

پس از سه روز کس فرستـــادی بر ایشان ،

و خواهش نمودی که چون از من سوگنــــدی بیامده ،

که آن ودیعت باز نخواهم ، و به کار من نیاید !

اکنون شما اندر رفعِ خللِ معیشتِ خویش به کار برید ،

تا سوگنــد من راست شود ،

و من سپاس دارم و منّت پذیرم !

بزرگان صدقه را این گونه به درویشان دادی !


نوشتــــــــه انـــد :

اباعبدالله حضرت حسین ابن علی علیه السلام ،

چون درویشی را دیدی ، گفتی ؛

تو را که خوانند ؟ ( نام تو چیست ؟ )

و پسر کِـــــــه هستی ؟

درویش گفتی ؛ من فلان پسر فلان ،


     حسیــــــــن (علیه السلام) گفتی ؛

نیک آمدی ، که از دیرباز من جویای تو بودم ،

که در دفتــــر پــــــدر خویش دیــــده ام ؛

و پــــدر تــــو را چنـــد درم بر پـــــدر مــــن است !

اکنون می خواهم تا ذمّــــه ی پـدرم را از حق تو فارغ گردانم !

و بدین بهانـــــه ، عطـــــــا به درویش دادی ، و منّت بر خــــود نهادی !

 

فنـون عشـق

 

جامى بنوش و بر در میخـانـه ، شاد باش 

در یـاد آن فرشتـه که توفیـــق داد ، باش

گــــر تیشــــــــه ‏ات نباشد تا کــوه برکنى 

فرهــاد باش در غم دلـــدار و شــاد باش

رو حلقـــــــه غلامى رنـدان به گـوش کن 

فرمــــــانرواى عالم کَــــون و فساد باش

در پیچ و تاب گیسوى ساقى ، ترانه ساز

 با جان و دل  لـواى کش این نهـاد ، باش

شــــاگرد پیر میکده شو در فنـون عشق  

گــردن فرازْ بر همه خلق ، اوستــاد باش

مستان ، مقام را به پشیـزى نمــــى‏ خرند

 گـــو خسرو زمـــــــانه و یا کیقبـــاد باش

فـــــــرزند دلپذیر خـــــــــرابات ، گر شدى

بگــذار ملک قیصـــر و کسرى به باد باش

[ دیوان امام خمینی (ره) ص 127 ]

برای سلامتی و خشنودی امـــام و مقتــــدا و مولایمان


 قائـم آل محمّـــــد (ص)

 

و برای تعجیل در فـــرج مبــــارکشان

  

دو رکعت نماز مخصوص و یکصد صلوات

 


 



موضوع :


نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 878 )                                                                        


ســوره 12 : یوسـف ( مـکّــی ـ 111 آیه دارد ـ جزء دوازدهم ـ صفحه 235 )


  ( قسمــت بیست و یکـــم )


حدیث دوست


 

جزء سیزد هــم صفحــه 242 آیه 58 ) 

بسم الله الرحمن الرحیم

وَجَاء إِخْوَةُ یُوسُفَ فَدَخَلُواْ عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنکِرُونَ 

 

 تفسیـــر لفظـــی :

 

و برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند [او] آنان را شناخت ولى آنان او را نشناختند


 تفسیر ادبی و عرفانی :

 

برادران یوسف به سبب نیـــاز و درویشی به مصر آمدند ،

یوسف به ایشان نگاه کرد و به فراست آن ها شناخت ،

و بدانست که این ها برادران وی هستند ،

لکن آشکار نساخت و گفت :

جوانـــــــان از کجــــا می آینــــد ؟

و با این که می دانست از کجا می آیند ؛

لکن همی خواست که ذکر کنعان و وصف حال یعقوب را از ایشان بشنود !

که حدیث دوست شنیدن و دیار و وطنِ دوست را یاد کردن ،

غذای جان عاشق و مرهم خستگی او است .

برادران گفتند :

ای آفتاب خوبان ؛ ما از حدود کنعان می آئیم ،

پرسید : به چه کار آمده اید ؟

گفتند : به تظلّم از این گردش تلخ زمانه ی بی وفا !

ای عزیــــــــــز ؛

ما مردمانی باشیم به ذلّ غربت خــــــو نکــــرده ،

به اضطرار به ولایت تـــــو آمده ایـــــم ،

و روزگار نامساعد ، پرده ی تجمّل از روی ما فرو کشیــده ،

و باری که آورده ایم نـــــــه سزاوار حضرت تو است ،

به کَــرَم خود ما را بنواز ، و به بضاعت ما منگر ،

که پدری پیـــــر داریم ، ما را خشنود بازگردان ، تا به نزد وی شویم .

یوسف چون نام پدر شنید بسیار بگریست ،

اما نقاب بر چهــــره بستـــــه بود ،

و ایشان ندانستند که وی می گریـــــد .

آن گاه غلامان خویش را بفرمود که :

 بارهای ایشان جز به حضرت ما مگشائید ،

و پیش از آن که ما در آن نگریم در آن منگرید !

ایشان همه تعجب کردند که این چه حالت است و چه شاید بودن ؟

چندان بارهای قیمتی از اطراف جهان بیاورند ،

گوهرهای پربها و زر و سیم نهمار (بسیار) و جامه های الوان ،

هرگز نگوید که پیش من بگشائید ،

لابدّ این جا ســـــــرّی است !

سرّش آن بود که این بارِ محقّر و ناقابل ( که بضاعتی مزجات (اندک) و خروارکی چند از پشم میش و موی گوسفند و کفش های کهنه بود ) ، هر تار موی آن حامــــل عشقی و بیانـگــــــر دردی بود از دردهای یعقوب !

اگر نه درد و عشق یعقوب بودی ، یوسف را با آن موی و پشم چه کار ؟

آنان شرح حـــــال پـــــدر و برادران را گفتنـــــد !


مـــرا تا باشد این درد نهــــانی


تو را جویم که درمانم تو دانی


خداوند یکتــــــا ، صدها هزار سال عبـــــادت و تسبیـــــح ابلیس در صحرای لاابالی را به باد داد ، تا آن یک نفسِ دردناک به حضرت عزت خود برد !

که ناله ی گناه کاران از آوای تسبیح خوانـــان نزد خداوند محبـــوب تر است .

پس یوسف بفرمود که ایشان را هر یکی شترواری بار بدهند ، و بضاعتی که دارند از آنان ستانید و ایشان را گفت : در بازگشتن ، بنیامین برادر خود را هم بیاورید !

و یعقوب آن فرزند را به بوی یوسف که برادر پدری و مادری او بود نزد خود نگاه می داشت ، تا مایه ی دلجوئی او باشد ، و بوی گل را از گلاب جوید ! و برای او غمگساری باشد !

گفته اند : بنیامین را بدان سبب خواند که به گوش وی رسید که همه ی انس دل یعقوب  به دیدن بنیامین است ، و او را دوست می دارد و به جای یوسف می دارد !

یوسف را رگ غیـــــــــرت برخاست ،

گفت : پــــــــــدر دعـــــویِ دوستــــــــیِ مـــــــــــا کند ،

و آن گه دیگری را به جای ما دارد ! و با او آرام گیــــرد !

بنیامین را از پیش او برگیرید و نزد من آرید ؛

تا غبـــــار اغیــــــــار  به صفحــــه دوستـــــی ننشیند ،

که در دوستی ، جای شــــــرک نیست ،

و در یک دل جــــــــای دو دوست نـــــــــه !

 

 

 

ســایه ی ســــــــرو

 

ابــــرو و مــژّه او  تیـر و کمان است هنوز

طرّه گیسوى او  عطـر فشان است هنوز

مـــــا به سوداگرى خویش ، روانیم همـه

او به دلبــردگى خویش روان است هنــوز

ما پى ســایه سَروش به تلاشیـــم ، همـه

او ز پنــدار من خستـه ، نهان است هنــوز

ســر و جانى نبوَد تا که به او هـدیــه کنـم

او سراپاىْ همــه روح و روان است هنوز

من دل‏ســـوختــه ، پــــروانه شمــــع رخ او

رُخِ زیباش عیـــان بود و عیان است هنوز

قدسیــــان را نرسد تا که به ما فخر کنند

قصّه "عَلّمَ الاسما" به زبــان است هنوز

[ دیوان امام خمینی (ره) ص 127 ]



موضوع :


نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 877 )                                                                         


ســوره 12 : یوسـف ( مـکّــی ـ 111 آیه دارد ـ جزء دوازدهم ـ صفحه 235 )


  ( قسمــت بیستـــم )


عزّ ِطاعت و ذلّ ِ معصیت


 

جزء سیزد هــم صفحــه 242 آیه 56 ) 

بسم الله الرحمن الرحیم

وَ کَذَلِکَ مَکَّنِّا لِیُوسُفَ فِی الأَرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا

حَیْثُ  یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاء وَلاَ نُضِیعُ أَجْرَ  الْمُحْسِنِینَ


 تفسیـــر لفظـــی :

 

و بدین گونه یوسف را در سرزمین [مصر] قدرت دادیم که در آن هر جا که مى خواست‏

سکونت مى‏ کرد هر که را بخواهیم به رحمت‏ خود مى‏ رسانیم و اجرنیکوکاران را تباه نمى‏ سازیم


 تفسیر ادبی و عرفانی :

... یوسف به پادشاهی مصر می رسد ،

و مردم را به خداشناسی ودین حنیف دعوت می کند ،

و زلیخــــای نا امیـــد و پیــــــر و نا بینــــــــا ؛

دوباره امیـدوار و جــوان و بینــــا شده و با یوسف ازدواج می کند

و از آنها دو پسر به نام های افرائیــــم و میشا به وجود میآیند .

نوشتـــه انــــــــد :

پس از مرگ عزیز مصر (شوهر زلیخا) ، زلیخا دچار محنت و سختی شدیدی شد ،

تمام اموال خود را از دست داد ،

از طرفی برادرانش که در یمن حکومت داشتند به دست دشمنان کشتـــه و از میان رفتند ،  

زلیخا که از یک طرف داغ عزیزان دیده و از طرفی دچار فراق و هجران دوست گردیده ،  

دارائی هایش را از دست داده ، روزگاری دراز در اندوه عشق یوسف به فلاکت گذرانیده !  

پیر و نابینا و ناتوان و فرتوت شده ،

با این حال هنوز به بت خود پای بند بود !

روزی در کار بت پرستیدن خویش اندیشه کرد و خطاب به بت گفت :

تو سود کنی نه زیان ! ولی پرستنده ی تو هر روز که برآید نگون سار تر و زیان کار تر !

من از تو بیـــــزار گشتم و از پرستش تو پشیمانم

و به خـــــدای یوسف ایمان آوردم ، که او را از بـــــردگی به عزیـــــزی مصـــر رسانیده !

آن گاه بت را بر زمین زد و بشکست ، و روی به آسمان کرد و گفت :

ای خــــدای یوسف ؛

اگر گناهکار می پذیری اینک آمده ام ! بپذیــــــــر ،

اگر درد درماندگان را دوا می کنی ؛ من درمانده ام ،

اگر بیچارگان را چاره سازی من بیچاره ام ، چاره ای بساز !

ای خدای یوسف ؛

دانی که من به جمال بسی کوشیدم ، به مال جهــد کردم ،

در چاره ی حیلت بسی آویختم ، و به مقصود نرسیدم !  

مرگ آن همه عزیزان دیدم ، و داغ آنان را چشیدم ،

و رنج درویشی و عشق یوسف بر دلم هر روز از روز قبل تازه تر !

بار خدایــــــا ؛

مرا ببخش و یوسف را به من بنما ، که از همه ی تدبیرها و حیلت ها عاجز ماندم !


از آن روز که زلیخا به خدای یوسف ایمان آورد ، خداوند هم یــــاد او را در دل یوسف گذاشت ! زلیخا پیوسته در درگاه عزت زاری می کرد ، و یوسف هم در دل دیدار زلیخا را می خواست و با خود می گفت : ای کاش بدانستم که زلیخا کجا است و در چه حال است و چه می کند ؟  

پانزده سال از فـــراق گذشته بود ! روزی یوسف با خیل خدم و حشم در شهر می گذشت ، زلیخا هم برای دیدن یوسف در بین مردم در انتظار بوسف بود ، همین که یوسف نزدیک شد زلیخا گفت بوی یوسف به مشامم می رسد ! و با صدای بلند یوسف را صدا زد !

یوسف که همه او را یوزارسیف می خواندند از این که صدائی او را به نام عبری و کنعانی اش (یوسف) می خواند برای دیدن آن شخص توقف کرد ! زلیخا را نزد یوسف بردند ، او هم اکنون پیر و فرتوت و نابینا و ناتوان شده است ، حوادث روزگار در او اثر کرده و بر اثر اشک بسیار مژه های چشمانش ریخته و نابینا گشته است ! شماتت مردم او را گداختــه و فرتوت نموده است ! همین که یوسف زلیخا را دید او را شناخت ! آب در چشم آورده بسیار اندوهگین گشت ! و با وی لحظاتی بایستاد ، زلیخا دست بر اسب یوسف همی مالید و می گفت :

بزرگ است خدائی که بنده را به عزّ طاعت عزیز کرد و پادشاهان را به ذُلِّ معصیت ذلیل نمود !

آن گاه به یوسف گفت :

مرا به سرای خود بر که با تو حدیثی دارم !

یوسف فرمود تا او را به سرای بردند ،

زلیخا گفت :

بدان که من به خدای تو ایمان آورده ام ،

و به یگانگی او گواهی می دهم !

اینک از تو سه حاجت دارم :

اول ؛ این که نزد خــداونـــــد شفاعت کنی تا بینــائی من را باز دهد ،

یوسف دعا کرد و چشمان زلیخـا بینـــــا شد !

دوم ؛ آن که از خــداونـــــــد بخواهی تا جوانی و زیبائی مرا بازدهد ،

یوسف دعا کرد و چنان شد که خواستـه بود !

سوم ؛ آن که مرا به همسری برگزینی !

یوسف از این خواهش سـر در پیش افکنــــد !

جبرئیـــل آمد و گفت خداوند فرموده :

تا کنون زلیخا به حیلت و مکر ، تو را می خواست ،

لاجرم به تو نمی رسید !

اکنون که تو را از ما خواسته و به سبب تو با ما آشتی کرده !

درخواست او را اجابت کن !

یوسف به فرمان خداوند او را به همسری برگزید و با او ازدواج کرد

و خداوند دو پسر به آن ها عنایت فرمود !

 

 

 

دیــار دلــــدار

کــــور کورانه به میخانه مرو ، اى هشیـار

 خـــانه عشق بُــــوَد ، جـــــامه تزویر برآر

عـاشقانند در آن خانه ، همه بى سر و پـا

سر و پــــایى اگرت هست ، در آن پا نگذار

تــــو که دلبستـه تسبیحى و وابستـه دَیر

ســـاغر بـــــــاده از آن میکده ، امیـد مدار

پاره کن سبحه و بشکن درِ این دیــر خراب

گر که خــواهى شوى آگاه ، ز سرّالاسرار

گـــر ندارى سر عشّـاق و ندانى ره عشق

سر خــود گیـر و ره عشق به رهوار سپـار

باز کن این قفس و پاره کن این دام از پاى

پــــر زنان ، پـــــرده ‏دران رو به دیــــار دلدار

[ دیوان امام خمینی (ره) ص 124 ]



موضوع :


نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 876 )                                                                            


ســوره 12 : یوسـف ( مـکّــی ـ 111 آیه دارد ـ جزء دوازدهم ـ صفحه 235 )


  ( قسمــت نـوزدهـــم )


گوهــر معـرفـت


 

جزء سیزد هــم صفحــه 242 آیه 53 ) 

بسم الله الرحمن الرحیم

وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ  


 تفسیـــر لفظـــی :

 

و من نفس خود را تبرئه نمى‏ کنم چرا که نفس قطعا به بدى امر مى‏ کند

مگر کسى را که خدا رحم کند زیرا پروردگار من آمرزنده مهربان است

سالروز میلاد زینب کبری سلام الله علیها

و روز پرستار مبارک


 تفسیر ادبی و عرفانی :


بدان که نفس را شش مرتبـــت است :

اول ؛ نفس  اَمّــــــــــاره

دوم ؛ نفس  مکّــــــــاره

سوم ؛ نفس سحّــــاره

چهارم ؛ نفس لــوّامــــه

پنجم ؛نفس ملهمــــــه

ششم ؛ نفس مطمئنّـه

نفس امّاره ( روان فرمانگر ) :

نفس اماره انسان را بسوی کارهای زشت می کشاند .

و این نفس آن است که در بوته ریاضت نگذاشته و پوست هستی از او به دباغی نیفتاده و با خلق خدا به خصومت برخاسته و هنوز بر صفت سبعیت بمانده وپیوسته در پوستین خلق افتاده همه چیز را برای خود خواهد ، و همیشه قدم بر مـــــراد خود نهد .

در عالم انسانیت میچرد ، و از چشمه هوا آب می خورد . جز خوردن وخفتن و کام راندن چیزی دیگرنداند .

 آدمی رنگ است به صورت . اما شیطان استبه صفت .

میان خـــــدا و بنـــــده ،  حجاب عظیم است و قاطع دین است .

معــــدن فسق ها و مرکـــــــز شرّهاست .

این است کهخداوند درباره دارندگان این نفس می فرماید :

بگذارایشان را بخورند وتمتع برند، و آرزوها با آنان بازی کند و مشغول دارد ، پساز آن نتیجهآن را خواهند دانست و دید ،

و اگر کسی بتواند از او برهد و خلاصشود ، به مخالفت اوتواند رسد .

که خداونــــد در قرآن مجیــــد فرمود :

هر کس از مقام عظمت و قهــــر خداوند ترسد ، و نفس را از هوی و هوس باز دارد ؛ بهشت جایگاه اوست .

و این همان جهاد با نفس است که رسول اکرم (ص) فرمود :

ما از جهاد کوچک (مقصودجنگ بدر است) برگشتیم به سوی جهاد بزرگتر یعنی جهاد با نفس اماره .

و جهاد با نفس اماره به این است که حرص و شهوت و کینه و کبر و عداوت و خشمراپرورش ندهی ، و آنها را زیر دست خود داری ، و اگر هر یک از آنها سر برداردباسنگ کوشش و مجاهدت آن را از خود بازداری .

اما نفس مکّـاره ؛ فروتر از نفس اماره است ، و توانایی ایستادگی در برابر اراده مرد را ندارد ،  وپیوسته در کمین است که کَی دست یابد ، و با مکر و تلبیس می خواهد مرید را از مقام جمعیت بیفکند ، و او را پراکنده خاطر و سرگردان کند ، باشد که به مقصودبرسد یا نرسد .

مریدان در راه ارادت باید پیرو مـــــــراد باشند ، که آنان منزل های این راه شناخته اند ، و کمینگاه نفس مکاره برایشان پوشیده نماند ، و مریدان را به آن چه سازگار قدم آنهاست دلالت می کنند .

بزرگان دین گفته اند : تا مرد تمکین نشود از نفس مکاره ایمن نشود .

اما نفس سحّــاره ؛

این نفس گرد اهل حقیقت گردد و چون او را به طاعات و ریاضات استوار بیندگوید : به نفس خود رحم کن که نفس تو بر تو حقی دارد ، و چون مرد اهل فکر وتحقیق نباشد او را از مقام حقیقت به مقام شریعت آورد ! و رخصت در پیش وی نهد ، وهر جا رخصت آمد ؛ آرامش نفس پدید آید ، و از آنجا نفس قوت گیرد ، و به اول قدمباز گردد ، و نفس اماره به بازدید او آید .

 یکی از عارفان می گوید : چهل سالبانفس در منازعت و کشمکش بودم که از من نان و ماست می خواست ! روزی مرا برویرحمت آمد ، درمی حلال بدست آوردم و به بازار رفتم تا نان و ماست بخرم ، درخرابه ای شدم پیری را دیدم در آن گرما به زمین افتاده و زنبوران از هوا دراو می پریدند و از گوشت تن او بر می گرفتند ! مرا بر او رحمت آمد گفتم ای مسکین مرد ؛ او سر برداشت و مرا به نام خواند و گفت :

در من چه مسکینی می بینی ؟ تـــاج اسلام بر سر من است و گوهــــر معـــرفـــت در دلم .

مسکین توئی که با چهل سالریاضت شهوت نان و ماست از خود نتوانی باز گرفت .

خلاصه آنکه نفس سحاره مردرا به گناه نمی دارد ، بلکه به طاعت دارد ولی چون مرد قدم در طاعت نهد ، ازعین طاعت وی رنگی بر آرد و گوید :

تو بهتر از آن مرد شرابخوار فاسق هستی .

ومرد در خود این اعتقاد کند و خود را به چشم پسند نگرد

و دیگران به چشم حقارت و ناپسند و سر انجام او هلاکت باشد

نفس لوّامـــه ( روان سرزنشگر ) : در آیه 2 سوره قیامت به این نفس اشاره شده‌است. این نفس انسان را بخاطر اعمال زشتی که مرتکب می‌شود، سرزنش می‌کند. از این نفس بهوجدانتعبیر شده‌است. بر اثر تکرار کردارهای زشت و گناهان، این نفس کارکرد خود را از دست می‌دهد.

نفس ملهمــه ( روان الهام‌گیرنده) : در آیه 7 و 8 سوره شمس به این نفس اشاره شده‌است. این نفس، موجب نوعی پیوند میان انسان و عالم غیب است و از عالم غیب به آن الهام می‌شود.

و اما نفس مطمئنه ؛ ( روان بی‌گمان) : در آیه 27 سوره فجر، به این نفس اشاره شده‌ است. این نفس متصل به خـــدا است و به واسطه این پیوند، دارای اطمینان است. کسی که این نفس در او بیدارمی‌شود، راه و روش خود را می‌یابد و به دنبال یقیـــن حرکت می‌کند.

این نفس همان است که پس از طاعت و ریاضت و تهذیب و پاکی ، مخاطب حق قرار گرفته که :  ای نفس مطمئنه ؛ به سوی خدای خود باز گرد ، که هم خدا از تو خشنود و هم تو ازخدا خشنودی .

در نوشته‌های اسلامی گونه‌های دیگری از نفس را نیز ذکر می‌کنند :

نفس راضیــه ( روان خرسند ) : در این مرحله، جان فرد از آن‌چه بر او می‌گذرد خرسند است.

نفس مرضیـّـه ( روان خرسندی ‌یافتــه ) : جانی که خدا از او خرسند است.

نفس صافیــــه : جانی که به کمـــــــــال رسیــــده‌ است.

 

و بهترین دختــــر آن است که زینت پــدر باشد


یعنی : زینب (س) باشد


http://www.askdin.com/gallery/images/594/1_zeinab-small.jpg?w=480&h=672



موضوع :


نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 871 )                                                                         

 

ســوره 12 : یوسـف ( مـکّــی ـ 111 آیه دارد ـ جزء دوازدهم ـ صفحه 235 )  

 

( قسمــت چهــاردهـــم ) 

 

اختیـار بـلا کـردن



 

جزء دوازد هــم صفحــه 239 آیه 33 )

بسم الله الرحمن الرحیم

قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ

 وَإِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَأَکُن مِّنَالْجَاهِلِینَ

 

تفسیـــر لفظـــی :

 

[یوسف] گفت پروردگارا ؛ زندان براى من دوست‏داشتنى‏ تر است از آنچه مرا به آن مى‏ خوانند ،

و اگر نیرنگ آنان را از من بازنگردانى به سوى آنان خواهم گرایید واز [جمله] نادانان خواهم شد

 

تفسیر ادبی و عرفانی :

 

از آن جا که اختیــــــار هر امری ؛

به اختبــــار (آزمودن) و امتحان است ؛

یوسف زنــــــــدان را اختیــــــار کــــــــرد ،

لاجرم در ورطه ی امتحــان و اختبـــــار افتاد ؛

و اگر طلب عافیــت می کردی ؛

یا بی اختبــار طریق اضطرار سپـردی ؛

ممکن بودی که بی بـــلا و بی وحشت زندان ؛

از آن چه می ترسیــدی ایمـن گشتی !

و از آن چـــه او را به آن خواندنــــد ؛

با عافیـــــت ، عصمت یافتـــی !

چه ؛ که در خبـــر است که ؛

اگر یوسف از خداونـــد به جــــای زنــــــدان ،

عافیــت خواستـه بود ، خداوند به او عطا می کرد !

لکن ؛ اختیــــارِ بــــلا کـــــرد ،

تا در آن بـــــلا از وی صـــــــدق خواستنـــد ،

و در محنــــت او بیفزودند .


[ همـــــان گونـــــــــه که مولایمان اباعبـــــــدالله الحسین علیه السلام ]

[ در ازل اختیار بلا کرد ، و در آن امتحان بزرگ ، صدق و استقامت خود و یاران را نشان داد ]

 

در تـــورات آمـــــده که ؛

خداوند تبارک و تعالی به موسی (ع) فرمود :

ای موسی ؛ اگر خواهی که به مقام مقربان فرود آئی ؛

و به درجـــــات عــالــــیِ بهشتـــــــــی رسـی ؛

از خود باز رستـه ، و به دوست پیوستـه ؛

مراد خود را فدای مرادِ ازلیِ ما کن .

که بنده را با اختیار چه کار ؟

اختیار ؛ اختیار ما است ،

و اراده ؛ اراده ی ما .

 

یوسف (ع) زنـــــدان اختیـــــــار کــــــرد ،

لاجرم او را به اختیــــار خود فرو گذاشتند ،

تا روزگاری دراز در زنـــــــدان بمــانـــــد ،

و نتیجه ی آن زندان که خود خواست این بود که ؛

به غــلامِ هــم زنـــــــدانیِ خود گفت :

چون به نزد خداوندت برگشتی ؛ مــرا به یــاد آور !

این بود که خداوند او را عتــاب کرد و فرمود :

تــو از مـــــــــــا زنـــــــــدان خواستی ؛

و حالا دیگری را نزد مخلوقِ ما شفیع خواهی ! ؟

به عزّتــم سوگنــــد که زنــدان تـــو را طولانی خواهم کرد .

 

در خبـــــــــر است که ؛

پس از این نــــدا ، زمیــن شکافتــــــه شد ،

و خداوند نیروی بینائیِ بیشتر به یوسف داد و فرمود :

فـــرو نگـــــر ؛ تا در زیـــــرِ زمیــــــن چـــــه بینــــــی ؟

یوسف مورچه ای را دید که چیزی در دهان دارد و می خورد !

 

نـــــدا آمـــــد : ای یوسف ؛

من از روزیِ این مورچه در زیـــرِ زمیـــن غافــــــل نیستم ،

تو ترسیــــدی که مـــــن تــــو را فرامـــــــوش کنم ؟

که به غلامِ عزیزِ مصر متوسّل شدی ! ؟

آیا من تو را نزد پــــدر ، عزیز و ارجمنـــد نساختــــم ؟

آیا کاروان برای نجــــــات تـــــــو نفرستادم ،

که تو را از چـــــــــــاه بیــــــرون آرند ؟

آیا من تو را نزد عزیـــــز مصـــــر گـــــــرامی نساختم ؟

آیا من تو را علم و حکمت و قدرت و عزت ندادم ؟

پس چگونــــه مـــــــرا فرامـــوش کردی ؟

و از دیگری یــــاری خواستی ؟ 

 

یوسف دست به دعـــــا برداشت و گفت :

                                   خــــداونـــــــــدا ؛

این لغـــزش مرا به فضل خود ببخش ،

و از گنــــــــاهـــــــــم درگـــــــــذر .

 

در خبــــــر است که ؛

جبرئیــــــل در زنـــــدان نزد یوسف رفت ،

یوسف او را بشنـــــــاخت و گفت :

تو را در میـــان خطاکاران چون بینـــــــــم ؟

جبرئیـــــــــل گفت :

                خــداونــــــــــــد می فرماید :

از من شرم نکردی که آدمیـــان را شفیـــــع قــــرار دادی ؟

من زنـــــدان تــــو را چنــــــد سال خواهم افــــزود ،

یوسف گفت :

آیا از افـــزودن زنــــــدان ، خداوند از من راضـــی می شود ؟

جبرئیل گفت : بلی

یوسف گفت : پس ؛ من از طولانی شدن زنـــدان شکایتی ندارم .

 

 



موضوع :


<      1   2   3   4      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز


* *