نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 877 )
ســوره 12 : یوسـف ( مـکّــی ـ 111 آیه دارد ـ جزء دوازدهم ـ صفحه 235 )
( قسمــت بیستـــم )
عزّ ِطاعت و ذلّ ِ معصیت
جزء سیزد هــم صفحــه 242 آیه 56 )
بسم الله الرحمن الرحیم
وَ کَذَلِکَ مَکَّنِّا لِیُوسُفَ فِی الأَرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا
حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاء وَلاَ نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ
تفسیـــر لفظـــی :
و بدین گونه یوسف را در سرزمین [مصر] قدرت دادیم که در آن هر جا که مى خواست
سکونت مى کرد هر که را بخواهیم به رحمت خود مى رسانیم و اجرنیکوکاران را تباه نمى سازیم
تفسیر ادبی و عرفانی :
... یوسف به پادشاهی مصر می رسد ،
و مردم را به خداشناسی ودین حنیف دعوت می کند ،
و زلیخــــای نا امیـــد و پیــــــر و نا بینــــــــا ؛
دوباره امیـدوار و جــوان و بینــــا شده و با یوسف ازدواج می کند
و از آنها دو پسر به نام های افرائیــــم و میشا به وجود میآیند .
نوشتـــه انــــــــد :
پس از مرگ عزیز مصر (شوهر زلیخا) ، زلیخا دچار محنت و سختی شدیدی شد ،
تمام اموال خود را از دست داد ،
از طرفی برادرانش که در یمن حکومت داشتند به دست دشمنان کشتـــه و از میان رفتند ،
زلیخا که از یک طرف داغ عزیزان دیده و از طرفی دچار فراق و هجران دوست گردیده ،
دارائی هایش را از دست داده ، روزگاری دراز در اندوه عشق یوسف به فلاکت گذرانیده !
پیر و نابینا و ناتوان و فرتوت شده ،
با این حال هنوز به بت خود پای بند بود !
روزی در کار بت پرستیدن خویش اندیشه کرد و خطاب به بت گفت :
تو سود کنی نه زیان ! ولی پرستنده ی تو هر روز که برآید نگون سار تر و زیان کار تر !
من از تو بیـــــزار گشتم و از پرستش تو پشیمانم !
و به خـــــدای یوسف ایمان آوردم ، که او را از بـــــردگی به عزیـــــزی مصـــر رسانیده !
آن گاه بت را بر زمین زد و بشکست ، و روی به آسمان کرد و گفت :
ای خــــدای یوسف ؛
اگر گناهکار می پذیری اینک آمده ام ! بپذیــــــــر ،
اگر درد درماندگان را دوا می کنی ؛ من درمانده ام ،
اگر بیچارگان را چاره سازی من بیچاره ام ، چاره ای بساز !
ای خدای یوسف ؛
دانی که من به جمال بسی کوشیدم ، به مال جهــد کردم ،
در چاره ی حیلت بسی آویختم ، و به مقصود نرسیدم !
مرگ آن همه عزیزان دیدم ، و داغ آنان را چشیدم ،
و رنج درویشی و عشق یوسف بر دلم هر روز از روز قبل تازه تر !
بار خدایــــــا ؛
مرا ببخش و یوسف را به من بنما ، که از همه ی تدبیرها و حیلت ها عاجز ماندم !
از آن روز که زلیخا به خدای یوسف ایمان آورد ، خداوند هم یــــاد او را در دل یوسف گذاشت ! زلیخا پیوسته در درگاه عزت زاری می کرد ، و یوسف هم در دل دیدار زلیخا را می خواست و با خود می گفت : ای کاش بدانستم که زلیخا کجا است و در چه حال است و چه می کند ؟
پانزده سال از فـــراق گذشته بود ! روزی یوسف با خیل خدم و حشم در شهر می گذشت ، زلیخا هم برای دیدن یوسف در بین مردم در انتظار بوسف بود ، همین که یوسف نزدیک شد زلیخا گفت بوی یوسف به مشامم می رسد ! و با صدای بلند یوسف را صدا زد !
یوسف که همه او را یوزارسیف می خواندند از این که صدائی او را به نام عبری و کنعانی اش (یوسف) می خواند برای دیدن آن شخص توقف کرد ! زلیخا را نزد یوسف بردند ، او هم اکنون پیر و فرتوت و نابینا و ناتوان شده است ، حوادث روزگار در او اثر کرده و بر اثر اشک بسیار مژه های چشمانش ریخته و نابینا گشته است ! شماتت مردم او را گداختــه و فرتوت نموده است ! همین که یوسف زلیخا را دید او را شناخت ! آب در چشم آورده بسیار اندوهگین گشت ! و با وی لحظاتی بایستاد ، زلیخا دست بر اسب یوسف همی مالید و می گفت :
بزرگ است خدائی که بنده را به عزّ طاعت عزیز کرد و پادشاهان را به ذُلِّ معصیت ذلیل نمود !
آن گاه به یوسف گفت :
مرا به سرای خود بر که با تو حدیثی دارم !
یوسف فرمود تا او را به سرای بردند ،
زلیخا گفت :
بدان که من به خدای تو ایمان آورده ام ،
و به یگانگی او گواهی می دهم !
اینک از تو سه حاجت دارم :
اول ؛ این که نزد خــداونـــــد شفاعت کنی تا بینــائی من را باز دهد ،
یوسف دعا کرد و چشمان زلیخـا بینـــــا شد !
دوم ؛ آن که از خــداونـــــــد بخواهی تا جوانی و زیبائی مرا بازدهد ،
یوسف دعا کرد و چنان شد که خواستـه بود !
سوم ؛ آن که مرا به همسری برگزینی !
یوسف از این خواهش سـر در پیش افکنــــد !
جبرئیـــل آمد و گفت خداوند فرموده :
تا کنون زلیخا به حیلت و مکر ، تو را می خواست ،
لاجرم به تو نمی رسید !
اکنون که تو را از ما خواسته و به سبب تو با ما آشتی کرده !
درخواست او را اجابت کن !
یوسف به فرمان خداوند او را به همسری برگزید و با او ازدواج کرد
و خداوند دو پسر به آن ها عنایت فرمود !
دیــار دلــــدار
کــــور کورانه به میخانه مرو ، اى هشیـار
خـــانه عشق بُــــوَد ، جـــــامه تزویر برآر
عـاشقانند در آن خانه ، همه بى سر و پـا
سر و پــــایى اگرت هست ، در آن پا نگذار
تــــو که دلبستـه تسبیحى و وابستـه دَیر
ســـاغر بـــــــاده از آن میکده ، امیـد مدار
پاره کن سبحه و بشکن درِ این دیــر خراب
گر که خــواهى شوى آگاه ، ز سرّالاسرار
گـــر ندارى سر عشّـاق و ندانى ره عشق
سر خــود گیـر و ره عشق به رهوار سپـار
باز کن این قفس و پاره کن این دام از پاى
پــــر زنان ، پـــــرده دران رو به دیــــار دلدار
[ دیوان امام خمینی (ره) ص 124 ]
موضوع :