تفسیر ادبی عرفانی حروف مقطعه(24) 

بـاغ  وصـــال


( وَ هَذا البلد الامین ـ نمائی از شهر دوست)

(خیابانی در نزدیکی حــــرم دوست ، در مکه مکرمه )

س 38 : ص (صـــاد)

بســــم الله الــرحمــن الــرحیــم

ص ، والـقــــــرآن ذی الــذکــــــــر

(ص): سـوگــنــــد به خـــدای تعـالی ،

چنـانکه حضرت صـادق (ع) فـرموده اند:                         

(ص): نامی از نامهای خـداوند است

که به آن سـوگنـد یاد کرده ،

و سوگنـد به قــرآن که دارای موعظه و پنــد است،

آن قــرآن که بر محمد (ص) فرستاده شده،

هـر آینه حـق و راست است.                                                        

 ( تفسیرقرآن عظیم ، فیض الاسلام )

(ص): گفته شـده که نام چشمه ای است که از زیر عـرش جریان دارد

و حضرت محمد(ص) در شب معــراج از آن چشمه وضـــو گــرفت.    

( ترجمه المیزان جلـد اول ص20)

(ص) : راست گفت خـداونــد، راست گفت محمـد(ص). 

گفته اند که این حرف نشانه ی صدق و مفتاح صمـد است،

و صمـد آن خدائی است که از احـالــه ی دانش مخـلــوق بالاتر است،

و خود می فرماید:

من صمـــدم که همه را به من نیاز است و مرا به کس نیاز نیست،

احــدم که مرا شریک و انباز نیست،

جبارم که کس را در وصال من رنگ نیست

و کسی را  زهره ی اعـتــراض و روی جنگ نیست!

بعضی عارفــان گفته اند:

(ص) سوگند است به صفای مودت دوستان،

چه عـزیـز کسی و چه بــزرگوار بنده ای که

خداوند به صفای دوستی او سوگند یاد کند!

خـدائی که دلهای صدیقان به تیغ قهر پاره کرد،

و جگــرها شان در انتظار آب گردانید

و خود را به کس نداد،

آب و خاک را محـرمیت از کجا آمد؟

که حـدیــث وصال لایزال کند؟

حـادث به قـدیــم چه راهست؟

که نبوده پس بوده !

و نبـوده را به حضــرت حـــق چـــه ادراک است؟

از عزیزی پرسیـدنـــد صــوفی کـیـســت؟

گفت: صـــوفی آن بُــوَد کـــه نَبُـــوَد!

چـــه نکــو گـفــت آن جــوانمـــرد :

از باغ  وصـــال تـــو  دری بگشـــادند              

تا خـلـــق به تــو  در طـمعـی افتـادند

بس جــان عزیــزان که به غــارت دادند              

وانــدر ســر کــوی تــو  قـدم ننهـادند!

*************************

حــق تعــالی صمــد است،

یعنی که بندگان به او حاجتها دارند

و کارها یک سر به او تفـویض کنند،

و خویشتن به او سپارند،

و او با بی نیازی خود به نیاز همه نظرکند

و کار همه را کفایت کند.

بنده ی مؤمنِ موحد چون دارای این عقیده شد،

جز درگاه او پناهی نسازد،

و آبروی خـود بر درِ هـر حقیـر فقیـرى نریزد ،

و داند که فریاد خـواستـن مخـلــوق از مخـلــوق

همچـون فـریاد خواستن زندانی از زندانی است!

 در آثار آمده که :

فردای قیامت در میان امت محمـد(ص)

چه بسـا مرد باشــد که زنّــارهای (کمربندهای کـفـر)

فراوان از میان او بازکنند !

نه زنّار ظاهـر بلکه زنّار دل!

که هـرکه را دل درخلق بسته شود،

زنّاری در میان دلش بسته شود،

با آنکه مَیدانی فـراخ تـر از میدان محمد مصطفی(ص) نَبُوَد

روح الله را فــرّاش وار بر حاشیه ی بساط دولت او بداشتند،

و روح القدس را غاشیه ی سلطنت او بردوش نهادند!

با این حشمت وجلال، از ناحیه صاحب جلال به او گفتند:

کوس عجـز خود را فــروکوب و بگـو:

...لا اَملِکُ لِنَفسی ضَرّاً وَلا نَفعاً...

من برای خودم مالک هیچ زیان و سـودی نیستم!

به دست ما هیچ نیست ،

و همه سود و زیان بنــدگان جـز به حکــم و تقــدیــر الهی نیست!

تا دوستان را معلوم گردد که شربت توحید مزاج بشریت نپـذیـرد !  

که در خبر آمده :

هــرکــس محمـــد (ص) را پـرستـش می کنـد !

بداند که محمد (ص) از دنیا برود.

ولی هرکس خـــدا را پرستش می کند،

خـــدا هـرگز نمیرد ! 

عبدالله بُستی از  بزرگان مشایخ بود،

در بدو ارادت آنچه مال داشت همه به مردم داد

و ذمّت از همه بری کرد،

آنگاه (با دست تهی) اندیشه مکّه کرد،

نزد پیــر رفت و با او شَور کرد ،

پیـر گفت:

 در این اندیشه نیک نگـرکه از این نفس اَمّاره ایمن نباشی،

عبدالله این پند بر دل نگاشت وگام بیرون نهاد

و از شهـر بیرون رفت تا به کوفه رسید،

نفس وی آرزوی ماهی کرد !

او با نفس خود عهد بست که اگـراین یک مراد او را برآورم ،

تا به مکه دیگــر هیچ آرزوئی نکند !

چون دِرَم و دیناری نداشت ؛

در آنجا مردی بود که دستگاه روغـن کشی داشت،

او را گفت: بیا مردی کن و مرا بجای این ستور به کاربند !

و به یک درم سیـم، خـود را به مــزد  داد !

و کار ستوران کرد و یک درم بستاند،

 و با آن نان و ماهی خرید و بخورد،

آنگاه با نفس خویش گفت:

هـر آرزو که تــو را پیش آیـــد،

 یک روز در کارگاه روغـن کشی کار ستـوران باید کنی!

********************************

آه، از دوستی که همه گـَرد بلا انگیزد،

آب چشمه ی چشم ریزد،

آتشی است که جان و دل سوزد،

معلمی است که همـه بلا و جـور آموزد،

از کشتن عاشقان همواره دست در خـون دارد،

چون حجـره ازکوی عافـیـت بیـرون دارد!

هـرجا که نـزول کند جـان به پــذیــرائی خواهد،

 تا عافیت بر سرِ بــلا شــود،

و از فـراغـت در سـرِ شغـــل شـــود!

اِلهــی ؛ ظَلَمتُ نَفسِـی وَ تَجَـرّأتُ بِجَهـلِـی



موضوع :