نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید(462)

ســوره 2 : بقـــره  ( مدنی ـ 286 آیه دارد ـ جزء اول ـ صفحه 2 )

( قسمت هفتـــاد و ســوم ) 

الهــام دل

 

( جزء دوم صفحه 30 )

بِســـمِ اللّهِ الـرَّحمــنِ الــرَّحیــمِ 

196 ـ وَأَتِمُّواْ الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ ... 

حج و عمره را برای خـــدا  تمام کنید ، اگر بازداشته شدید و محصور گشتید ...

 

(ادامه مطلب )


خداوند فرموده : حج و عمره  را تمام کنید ،

و بدانید که حــج عـــوام قصــد کــــوی دوست است ،

و حــج خـــواص ، قصــد روی دوست !

قصد آن رفتن به سرای دوست ،

و قصد این رفتـــــن برای دوست !

 

دردم  نه  ز کعبـه بود ، کز روی تــو  بود

مستی  نه  ز  باده بود ، کز بـوی تــو بود

 

عــوام که به نفس رفتند ، در و دیـــــوار دیدند ،


و خـــواص که به جـــان رفتند ، به گفتــار و دیـــدار رسیدند !

 

روش خاصان چنین است :


خـون صدیقـان بیالـودند و زان ره ساختنـد

جز به جان رفتن در این ره یک قدم را بار نیست

 

آن که به نفس رود رنج یابد و بار کشد

تا گِـــــرد کعبـــــــه برآیــــــــــد

و این که به جان رود بیارمد و بیاساید

و کعبــــــــه خود گِرد سرایش برآید !



 

ابراهیم خواص گوید :

وقتی خود به روم افتادم ،

گردان گردان ، چنان که افتاده اند مردان ،

حیران و سرگشته ، بیچاره وار ، گم کرده سر ِ رشته ،

زبان حالم این بود :

مردان جهان شدند سرگشته تــو 

می باز بیاینــد سر ِ رشته تــو !

 

خبر در روم افتاد که دختـــر قیصر دیوانـــه شده ،

و پدر او را به بند دیوانگان بسته ،

و پزشکان از درمان او درمانده شده ،

حالش طوری است که نفس سرد بر می آورد ،

و اشک می بارد ،

گهی گوید ، گهی خندد ،

دانستم که بیماری تن نیست !

به درِ سرای قیصر رفتم و گفتم :

به درمان بیمار آمده ام !

چون پادشاه مرا دید گفت :

هان ؛ که به درمان دخترم آمده ای ؟

گمان برم طبیبی !

گفتم : آری ،

گفت : بر کنگره های قصر ما نگر ،

و سرهای بریده را بین ،

این است کیفر کسی که دختر را درمان نکند !

گفتم : می بینم ، باکی نیست !


گویند مـرا که خویشتن کرد هـلاک

عاشق ز هلاک خویش کی دارد باک !

 

مَلِک چون این جرأت و شهامت دید ،

مرا به خانه دختر اشارت نمود !

چون بدان جا رفتم ،

هنوز قدم در خانه ننهاده ، این آواز شنیدم :

بگو به مؤمنان چشم های خود را بر هم نهند !

آن جا سراسیمه وضع او گشتم ،

و متحیّر حال وی شدم !

که این چه آواز و از کجا بود ؟

دگر بــــــــاره آواز برآمـــــــد ،

پرسیدم : ای کنیز خدا ؛

این چه حال است که در تــــــــو می بینم ؟

گفت : ای پیـــر ؛

میان ناز و نعمت با کنیزکان و خاصگیان خود نشسته بودم ،

ناگاه دردی به دلم فرو آمد ،

و اندوهی به جانم رسید ،

و از خود فانی گشتم !

و والـــه شــدم !

و چون از وجد به وَلَه آسوده شدم ،

خود را در بنــــد و زنجیــــــر یافتـــــم !

پس حکمش را پسندیدم ،

و به قضـــایش رضـــــــــا دادم ،

دانستم که او دوستـــان خـــود را بـــــد نخواهد ،

تا سر انجــــــام کار چه باشد !

 

حیران شدم که چگونه با الهـــــــــام دل ،

سیاهی کفــــــــر ، در دیـــــار کفــــــر ،

از دل چنین مــــــاه روئی ،

به روشنی اســــــــلام مبدّل شده !


گفتم : چه گوئی اگر تدبیری کنم

و تــو را از خانـــه کفــــر  به  خـانـــه اســـــلام بَـــــرَم ؟

و دریغ آمدم که چنین عزیزی را در خانـــه کفـــر ببینم !


گفت : در خانه اسلام ، اسلام پروردن هنــــــر  نباشد !

بلکه هنـــــر در این است که کسی در خانـــه کفــــر ،

اســـــــــلام در برگیــــــــرد !

و به جان و دل پرورد !

سپس گفت :

بگو بدانم آن جا چیست که این جا  نیست ؟

گفتم آن جــــــا کعبــــــــه است !

پرسید : کعبــــــه  را زیـــــارت کرده ای ؟

گفتم : هفتــــــــــاد بـــار !

گفت : نگاه کـــــــن !

بر نگریستم ، کعبـــــــــه را دیـــــدم

بالای ســـــــــــر او نمــایـــــان است !!


 

آن گاه گفت : ای پیر طریقت ؛

 

هرکه به پای رود ، کعبه را زیارت کند ،

و هرکه به دل رود ، کعبه به زیارت وی شود !

 

گفتم تو را به خـــــــدا سوگند می دهم ،

برگو چگونه به عــزّ اسلام رسیدی ؟

و این منزلت به چه یافتی ؟


گفت : کاری که حضرتش را شاید (شایسته باشد ) نکرده ام ،

ولی حکمش را پسند کرده ام ،

و به قضای او رضـــــــــا دادم !


گفتم : اکنون مرا تدبیر چیست که از این جا بیرون شوم ؟

گفت : چنان که ایستاده ای ،

روی فــــــــرا راه کعبــــــه کن ،

به مقصــــــد می رسی !


به سوی قبله نگاه کردم ،

به کرامت او راهی پدیـــــد آمد ،

که در آن هیـــــــــچ مانــــــع و حاجب نبود ،

از سرای کفر به در آمدم تا به خانه اسلام رسیدم !


اَللّهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم



موضوع :