نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید (428 ) فایل صوتی (کلیک کنید)
ســوره 2 : بقـــره ( مدنی ـ 286 آیه دارد ـ جزء اول ـ صفحه 1 )
( قسمت سـی و هشتــم )
یک دل و دو دوست !
( جزء اول صفحه 19 )
بِســـمِ اللّهِ الـرَّحمــنِ الــرَّحیــمِ
124 ـ وَ إِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ
قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَامًا
قَالَ وَ مِن ذُرِّیَّتِی قَالَ لاَ یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ
و چون خداوند خواست ابراهیم را به سخنانی بیازماید ، و آن ها را بسر بَـرَد ،
فرمود : من تو را پیشوای دین برای مردم قرار دادم ، ابراهیم گفت : و از فرزندان من هم ؟
فرمود : عهد من و نیک بختی در دین من به ستم کاران و بیگانگان نرسد !
هنگامی که برآراستند ستاره های درخشان و تابان ،
و خــــداونـــــد ، خلیــــــــل را آزمـــــونی کرد
تا با وی نماید که از او چه آیـــــد ؟
و در راه بنــــــدگی چــــــون رود ؟
این بود که هر یک از آن آراستگان ( ماه و ستارگان) را گفت :
این خــــــــــــدای مـــــــن است ،
به سبیل پرسش نه خبــــــــر !
و چون آن ها را ناقص و فانی دید
گفت : اینـــــــان را خدایی نشاید !
محققـــان گوینـــد :
در این جا رمزی است که از آغاز،
خاک خلیل را به آب خِلَّت بیامیختند ،
و ســــرش را به آتـش عشـــــــق سوختند ،
و جانـــش را به مِهــــــــر سرمدیّــت بیفروختند ،
و دریــــای عشـــق در باطـــن وی بر موج انگیختند،
آن گاه سحــــــرگاهــــــان وقت صبـــــــوح عاشقـــان ،
و های و هــوی مستان ،
چشــــم بـــــــــاز کــرد ،
و از خمارِ مستیِ شرابِ دوستی گفت :
این خــــــــــــدای مـــــــن است ،
بــدیـن گـــونــــــه :
از بس که در این دیده خیـــالت دارم
در هرچه نگه کنم تــــویی پنــدارم
این مستی و عشق هر دو بـــلاینــــد و مایـــه ی فتنه ،
ندیدی که عشقِ تنهـــــــا یوسف کنعــــان را کجا افکند ؟
و مستیِ تنهـــــــا با موسی چه کرد ؟
و در خلیـــل هر دو جمـــــــع بــــــود،
پس چه عجب اگر از سرِ مستی و عربده ی بی دلی
در مـــــاه و ستــــارگان نگریست و گفت :
این خــــــــــــدای مـــــــن است ،
گویند مست چه داند که چه گوید ؟
اگر خود بدانستی پس مست نبودی !
گفتی مستم ، به جان من گر هستی
مست آن باشد که او نداند مستی !
و اما ابتـــلای خلیـــل به ذبح فرزند :
گویند خلیل یک بار در جمال اسماعیل نظاره کرد ،
و توجهی در او پدید آمد ،
و تیغ جمال او دل خلیل را مجروح ساخت !
خطاب آمد ای خلیـــــــل ؛
ما تو را آزر و میان آزری نگاه داشتیم !
تا نظاره ی روی اسماعیل کنی ؟
دوستی ما با دوستی دیگری جمع نیاید !
این بود که تیغش در دست نهادند ،
و گفتند : اسماعیل را قربانی کن !
که در یک دل دو دوست نگنجد !
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید یا هـوای خویشتن !
ظاهر قضیه معلوم و معروف است ،
ولی باطن قضیه آن است که فرمود ؛
به تیغ صدق دل خود را از فرزند بِـبُـــر !
خلیل بشنید و به تیغ دوستی و راستی ،
دل از فرزنــــــد بِبُــــــــریـــد ،
و مِهر او را از خود جدا ساخت !
ندا آمد که ؛ خواب تو راست است.
موضوع :