نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید (423)

ســوره 2 : بقـــره  ( مدنی ـ 286 آیه دارد ـ جزء اول ـ صفحه 1 )

( قسمت سـی و سـوم )

مأوای مشاهـدت

 

( جزء اول صفحه 18 )

بســـم الله الـرحمــن الــرحیــم

114 ـ وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّن مَّنَعَ مَسَاجِدَ اللّهِ أَن یُذْکَرَ فِیهَااسْمُهُ وَ سَعَى فِی خَرَابِهَا أُوْلَئِکَ مَا کَانَ لَهُمْ أَنیَدْخُلُوهَا إِلاَّ خَآئِفِینَ لهُمْ فِی الدُّنْیَا خِزْیٌ وَ لَهُمْ فِیالآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ

و کیست ستمکار تر از آن کس که باز می دارد مسجدهای  خدا را از این که در آن جا خدا را یاد کنند و درویرانى آن ها می کوشند ، ایشان هرگز در آن مسجد ها وارد نشدند مگر با ترس و لرز ، ایشان راست در دنیا رسوائی و در عقبی عذابی بزرگ .

از روی اشارت می گوید :

کیست ستمکار تر از آن کس که ؛

وطن عبــادت به شهــوت خراب کند ،

و میهن معرفــت را به علاقه و قید تبــاه سازد ؟

و مأوای مشاهدت را به ملاحظات دیگران ضایع گرداند ؟

چه که وطن عبادت ، نفس زاهدان است ،

و میهن معرفت ، دل عابدان ،

و مأوای مشاهدت ، سِـرّ دوستان است ،

آن که نفس خویش را از شهوت ها باز داشت

وطن عبادت او آبادان شد !

و نامش در جریده زاهدان ثبت گردید !

ابراهیم ادهم را گویند

چون به عزم خـــانــه خـــدا رفت ،

در راه با همراه خود به مسجدی رسیدند ،

در حالی که گرسنه بودند ،

و ادهم خرده چیزهایی داشت

گفت آن را گرو گذارد

و با آن نان و نمکی آماده سازد

رفیق ادهم که در پی این کار رفت

در راه غلامی را دیــــد

که افسار استری پر بار در دست داشت و پیش آمد و گفت :

من ابراهیم ادهم را می خواهم

و غلام پـــــدر او هستم

چون پـــدر او فـــــوت شده

و این چیزها را برای او فرستاده اند

رفیق ادهم او را به مسجد آورد

غلام دست و پای ادهم را بوسه داد

و گفت : چهل هزار دینار ارث شما است

و من که بنده شما هستم این مال را آورده ام

ابراهیم گفت :

اگر راست می گویی که تو بنده او هستی !

تــــو را در راه خـــــــــدا آزاد کردم

و همه ی مـــــال را به تــــــو بخشیدم !

وقتی آن غـــلام رفت ، ابراهیــم گفت :

خــداونــــدا ؛ با یک گرده نــان از تــــو روزی خواستم

تــــو برای من مـــال دنیـــــا فرستادی ؟

به حق جلال و عظمت خودت

که اگر از گرسنگی بمیـــــــرم

خواستار هیچ چیز از متاع دنیا نیستم !

هرکس سر خویش را از ملاحظات دیگران

و پاس خواستــــه ی آنان بـــــاز داشت

وطن مشاهدت او آبادان گردد

چنان که بایزید بسطامی ؛

چون چشم همت از بیگانگان به یک بار فرو بست

و گـــــوش کـــــوشش بیفکنــــــــــد

و زبان زیان در کام ناکامی کشید ،

و به زبان حال گفت :

هر کسی محراب دارد هر سوئی

باز محـراب سنایی کوی توست

آن گاه از بارگاه رَبُّ العزت شنید که می گوید :

بایــزیـــــد ؛ اکنون که بی همه گشتی ، با همه ای

و چون بی زبان و بی روان گشتی ، هم با زبانی هم با روانی !

 

ما را بجز این زبــان زبانی دگر است

چون دوزخ و فردوس مکانی دگر است

آزاده نسب زنــده بجـای دگر است

وان گوهـر پاکشان ز کانی دگر است

بایــزیــــد گفت :

پس از آن خداوند مرا زبانی داد از لطف صمدانی ،

و دلی داد از نــــــــور ربّــــــــانی ،

و چشمی داد از صنع یزدانی !

تا اگر گویم به مدد او گویم

و به نیـــــــروی او پــــویـــــــم !

به روشنائی او بینم ،

در مجلس انس او نشینم ،

چون بدان مقام رسیدم

زبانم زبان توحید شد

 و روان روان تجرید !

نه از خود می گویم ،

گوینده در حقیقت او است !

و من در میان ترجمانم و می گویم :

بیـرون زهمـه کَـون درون دل مــاست

وز خلق جهــان به یک قـدم  منزل ماست

محنت همـه در نهــاد آب و گِل مــاست

بیش از دل و گِل چه بود ؟ آن حاصل ماست

 



موضوع :