تفسیر ادبی عرفانی آیات مخاطبات (48ـ216)
آثـار رعب و هیبت محمّــد
آیه 155 سـوره آل عمـــران :
بســم الله الــرحمـــن الرحیـــم
سَنُلقیِ فِی قُـُلـُـوبِ الَّــذِینَ کَـفَـرُواالــُرّعـبَ ...
آری ما در دل هــــای کافران بیــــــــــم و ترس می افکنیم.
*******************************************
اِنَّ اللهَ وَ مَلائِکَـتَــهُ یُصَـلّـُـونَ عَـلَـی النَّبِیُّ یا اَیُّهَـــا الَّـذِینَ آمَنُــوا صَـلّـُـوا عَـلَـیــهِ وَ سَلِّـمـُوا تَسـلِـیـمـاً
*****************************************
یکی دیگر از آثـــار رعـب و هـیبـت بر دل کافـران،
و ایجـــــــاد فــــزع در دل بیگانگان
داستان ابوجهـــل و جـــوان ثقفــــی است:
پس از بعـثـت محمد(ص)،
جوانی از قبیله بنی ثقیف ,
آواز ظهور پیغمبری بنام محمد(ص)شنید،
برخاست و با ده شتر روانه مکّـــــه شد،
در آنجا گروهی از بزرگان قـریش را دیـد،
پرسید محمد(ص) کجا است؟
ابوجهـــــــل گفت:
جوان؛ این چه سخــن است که میگــوئـی؟
محمد کیست؟ اوکه باشد؟
جوان گفت:
شبی نشسته بودم ,
ناگاه از هـوا نـدائی شنیدم بدین صفت!
ابوجهل گفت این آواز شیطان بوده که تو را افسون کرده،
جوان گفت روی آن کس را به من بنمائید تا ببینم!
گفت تو را روی دیدن به کار نیست
که مردی جادوگر است و تو را فـریب دهد!
جوان گفت مگـر شما را با او خصومتی است
که دیگر کس از شما نیز همین را گفت
( ابولهب عَــمّ محـمــد(ص) هم همان را گفته بود)
جوان سراسیمه و حیران گفت:
آه نمی دانم پس شتران مرا که خواهد خرید؟
ابوجهـل گفت: من خریدارم به دویست و ده دینار،
و ده دینارِ علاوه برای آن است که تو نزد محمد(ص) نروی،
و گـوش به سخنان او ندهی!
از این پیشنهاد , جوان ثقفی را شُبهـتی در دل افتاد،
شتران را بگـذاشت و سوی کعـبـه رفت،
محمد مصطفی(ص) را دید در رکوع نمــــاز است،
چون نور روی او را دید گفت:
این چهـره به ساحـر نمی ماند،
و این مردی راستگـو بنظر میرسد،
و محمد(ص) همچنان در نماز بود،
جوان ثقفی در پی شـتـران خویش بــــازگشت،
و ابوجهـل را گـفـت :
ای ابالحکـم یا بهای شتران مرا بده یا آنها را ردّ کن،
ابوجهل گفت هـیهـات! مالی از تو نزد من نیست،
جوان گفت : بخــدا سوگند تو درباره محمد(ص) دروغ گفتی!
او نه ساحـر است نه دروغگو،
ابوجهل گفت:
قسم به لات و عـزّی که هیچ چیز به تو نخواهم داد!
ثقفی گریان و دلتنگ به راهنمائی کسی نزد محمد(ص) رفت،
و از هـیبـت او لرزه بر اندامش افتاد!
پیامبر(ص) فـرمود: ای جوان نترس، من پیغمبر رحمتم،
و آن صدا که از آسمان شنیدی جبرئیـل بود
که به مردم نـدا داد و گفت:
ای مردم چه نشسته اید که پیغمبری از میان شما ظهـور کرده است،
ثقفی را آرامشی روی داد
و شهادتین ادا کــرد و اســلام آورد،
آنگاه محمد(ص) با او به درِ سـرای ابوجهـل رفتند،
و محمد(ص) سه بار او را خواند
و جواب نمی داد بار سوم از غـرفـه پائین آمد
و گفت: لبیک یا محمد،
در حالیکه روی او بگـشـتــه و عـقـل او زایل شده
و زبانش سست گشته و بر همه اندامش لــرزه افتاده بود!
محمد(ص) فرمود: حق این مرد را به تمامی بگذار،
ابوجهل اطاعت کرد و تمام بها را به زر داد و گفت:
یا محمد هیچ حاجت دیگـر داری؟
حضرت فـرمودند: بلی، که بگوئی لا اله الا الله،
ابوجهــل گفت: حاضرم تمام مال و فـرزندانـم در اختیارت بگذارم
ولی طاقـت گفتن این کلمه را ندارم!
ولید ابن مغـیـره عموی ابوجهل نزد او رفت و پرسید
تو را چه شد و چه هـیبـت از محمد(ص) در دل تو افتاد
که چنین رفـتـاری کـردی؟
گـفــت: عموی من؛
سخن مرا گوش کن اگر درست است مرا معـذور دار!
وقتی محمــد رو به سرای من آمد
و مرا بوجهـل خواند ,
سنگی بزرگ برداشتم که به فـرقـش کوبـم
و خـلــق را از وی باز رهانم!
چون این همت کردم
دست من با سنگ درگردنم بماند و خشک شد!
گفتم اگر آنچه محمد میگوید راست است دستم گشاده شود
که ناگهان دستم گشاده شد و سنگ از دستم بیفتاد،
سه مرتبه این عـزم را تکـرار کردم
هـر سه بار همان حال تکـرار شد!
بار سوم که مرا بوجهــل خواند
و من سنگ را برگرفتم
ناگهان صورت شیــری خشمگین در نظرم مجسم شد
که نیشها بهم زد و مرا فـریـاد کــــرد
که محـمــــد(ص) را اطاعت کـــن!
این بـود که من اطاعت کردم!
و حاضران سخن او را شنیدند و پذیرفتند!!!
*******************************************
*****************************************
از خدای تبارک و تعالی میخواهیم
دشمنان و مخالفان حضرت را
که قابل هدایت باشند به راه راست هدایت فرماید ,
و آنها را که لیاقت و زمینه هدایت ندارند
و همچنان به دشمنی و کینه توزی و اهانت و جسارت
( اعم از دست و زبان و قلم و بیان و فیلــــم و...)
ادامه می دهند ,
به خاک مذلّت و عذاب دنیا و آخرت مبتلا سازد
این برنامه همه روزه ادامه دارد
تا همچنان خـــاری در چشم این دشمنــــان کینه توز باشد
موضوع :