نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 1217 )
https://telegram.me/adabvaerfan
سوره 27 : نمــل ( مکّی ـ 93 آیه دارد ـ جزء نوزدهم ـ صفحه 377 )
( قسمت ششـــم )
«( تـاوان عمـــر )»
( جزء نوردهم صفحه 378 آیه 17 )
بسم الله الرحمن الرحیم
وَ حُشِرَ لِسُلَیْمَانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ وَالطَّیْرِ فَهُمْ یُوزَعُونَ
ترجمه لفظی آیه شریفه :
و براى سلیمان سپاهیانش از جن و انس و پرندگان جمع آورى شدند
و [براى رژه] دسته دسته گردیدند
نگاهی ادبی و عرفانی به آیه شریفه :
در خبر است که سلیمان با سپاهش ،
بر مرکب باد همی رفت !
مردی را دید که به کشاورزی مشغول ،
و به سلیمان و سپاه او از پریان و آدمیان و مرغان ،
نگریست و در شگفت شد و گفت :
پادشاهیِ بزرگی به سلیمان داده شده !
بــــــــاد این سخن را به گوش سلیمان رسانید ،
هماندم سلیمـــــان از مرکب باد نزد آن مـــــرد آمـــــد ،
و گفت : سخن از تو شنیدم ، و آمدم به تو بگویم :
یک سپـــــاسگـــــــزاری که خداوند از مومن قبول کند ؛
به مراتب از مُلک و مملکت آل داوود بهتر و بالاتـــــر است !
آن مرد گفت : خداونــــــــد تو را از همّ و غمّ دور کند ؛
که مــــــرا از همّ و غمّ رهــــــــایی دادی !
حکایتی دیگر از سلیمان و زارع نقل شده ،
که دارای لطف بسیار است ؛
نوشتـــــــــــه انـــــــد :
سلیمان با لشکریان خود ،
بر مرکب بـــــــــــاد می گذشت !
کشاورزی را دیـــــــد که با بیل کار می کند ؛
و هیچ به حشمت سلیمان و سپاهیان او نمی نگرد !
سلیمــــــــــان در شگفت شـــــــــــد و گفت :
ما از هرجا که گذشتیم کس نبود که ،
ما را و حشمت ما را نظاره نکند ؛
و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است ؛
یا بسیــــــــار نـــــــادان و جــاهــــــــــــل است ؛
پس فرمـــــــــــــان ایست داد ؛
سلیمـــــــــان فــــــــــــــرود آمـــــــد و گفت :
ای جوانمرد ؛ جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است ؛
و از سیـــــــاست مـــــــــــا ترسند !
و چون مُلک ما را بینند ؛ در شگفت اندر شوند !
چگونه است که تو هیچ به ما ننگری و تعجب نکنی ؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنایی است که همی کنی !
آن مــــــــــرد گفت : حاشا و کلاّ که چنین کنم !
چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند !
لکن ای سلیمان ؛
من در نظاره ی جـــلال حـــق ؛
و قـــــدرت او چنان مستغـــرق هستم ،
که نیـــــــــروی نظاره ی دیگـــــــــران نــدارم !
ای سلیمان ؛ عمر من این یک نفس است که می گذرد ؛
اگر به نظاره ی خـــلق آن را ضـــــایــــــع کنم ؛
آن گاه عمر من بر من تاوان بُوَد !
سلیمــــــــان گفت :
اکنون حاجتی از من بخواه ؛
اگـــــر حاجتــــــــــی در دل داری !
مــرد گفت : آری حاجتـــــــی در دل دارم ؛
و دیـــــــر است که من در آرزوی آن حاجتــــــم ،
و آن این است که ؛
مرا از آتش دوزخ رهـــــا کنی !
سلیمان گفت :
این نه کار من است ؛
که کار آفریدگار عالَم است
مرد گفت : پس تو هم چون من عاجزی
و از عاجز ، حاجت خواستـــــــن به چه روی بوَد ؟
سلیمان دانست که آن مرد هشیــــــــار و بیــــدار است ؛
پس او را گفت : مـــــــرا پنـــدی ده !
گفت : ای سلیمان ؛ در ولایتِ حاضــــــر منگر ؛
بلکه در عاقبت کار بنگر !
ای سلیمان ؛ چشم نگاه دار تا نبینی
که هرچـــــه چشم نبینــــد دل نخواهـــــــد
و باطــــــل مشنــــــو ، که باطــــــل نـــــور دل ببرد !
موضوع :