نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 1114 )
ســوره 21 : انبیاء ( مـکّــی ـ 112 آیه دارد ـ جزء هفـدهـم ـ صفحه 322 )
( قسمــت بیست و دوم )
شکیبایی ایّوب
( جزء هفدهــم صفحــه 329 آیه 83 )
بسم الله الرحمن الرحیم
وَأَیُّوبَ إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
ترجمــه لفظــی آیــــه شریفـه :
و ایوب را [یاد کن] هنگامى که پروردگارش را ندا داد که
به من آسیب رسیده است و تویى مهربانترین مهربانان
نگاهی ادبی و عرفانی به آیه شریفه : [بخش دوم]
چه شگفت داستانی است داستان ایّوب !
مردی در سرِ عافیت آرام گرفته ؛
حلّه ی ناز پوشیده ؛
اسبابِ راحتیِ دنیا ؛ همه آماده ؛
ناگاه ؛ نعمت از ساحت وی بار بست ؛
و لشکر محنت ؛ خیمه زد !
سلامت به ملامت گشت !
و عافیت ؛ هزیمت شد !
بلا ؛ روی نهاد !
مهجورِ خویشان و منفورِ بیگانگان گشت !
تا او را از شهر بیرون کردند !
و تنها یک تن با وی بگذاشتند !
که آن هم رحمة همسر او بود ؛
که او هم مزید بر بلا شد !
بدین گونه که :
همسر ایوب هر روز به دیه (روستا) رفتی ؛
و برای مردم کار کردی!
تا دو قرص نان گرفتی و به ایوب بردی !
ابلیسِ لعین در این میان تلبیس برآورد و اهل دیه را گفت :
این زن را به خود راه ندهید که او خدمت به بیماری بد می کند ،
که آن بیماری به سبب او به شما هم سرایت کند !
این تلقین در مردم اثر کرد ؛
و از آن پس کسی به او رحمت نیاورد ؛
و او را کار ندادند !
دلتنگ و تهی دست از دیه بیرون آمد !
ابلیس را (ناشناخته) دید بر سر راه او نشسته !
ابلیس گفت : چرا دلتنگی ؟
رحمة گفت : امروز بهر بیمار هیچ به دست نیاوردم !
و کس را با ما رحمت نیاورد !
ابلیس گفت : اگر آن دو گیسوی خود به من فروشی ؛
نو را دو قرص نان دهم ! تا برای بیمارت بری !
رحمة ناچار گیسو بفروخت و دو قرص نان بگرفت !
ابلیسِ ملعون با شتاب نزد ایوب رفت ؛
و به او گفت : خبر داری که رحمة را به ناسزائی گرفتند ؛
و هر دو گیسوی وی ببریدند !
و ایوب را عادت چنان بود که از سختی بیماری ؛
و سستیِ بدن هرگاه برخاستی دست به گیسوی او گرفتی !
تا توانستی برخاستی !
آن روز که گیسو را ندید ، شیطنتِ ابلیس را باور کرد ،
و رحمة را از خود دور کرد ،
و آن ساعت بر رنج ایوب بیفزود ،
و کاسه ی صبرش لبریز شد !
و فریاد برآورد :
( أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ ) .
و بدان ای جوانمرد :
از همه ی بلا ها که ایوب می توانست کشد ؛
به نیروی شربتی بود که پیوسته از سوی حقّ ،
بامداد و شامگاه به وی می رسید !
چنان که از وی می پرسیدند :
دوش بر بلاء ما چگونه گذاشتی ؟
و روز را بر بلاء ما چگونه به سر آوردی ؟
و او با زبان حال و دل شکیبا می گفت :
خرسند شدم بدان که گوئی یک بـــــــار
ای خسته ی روزگار ، دوشت چون بود ؟
موضوع :