نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 881 )
ســوره 12 : یوسـف ( مـکّــی ـ 111 آیه دارد ـ جزء دوازدهم ـ صفحه 235 )
( قسمــت بیست و چهـــارم )
ذخیـره ی عظیــم
جزء سیزد هــم صفحــه 243 آیه 69 )
بسم الله الرحمن الرحیم
وَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَى یُوسُفَ آوَى إِلَیْهِ أَخَاهُ
قَالَ إِنِّی أَنَاْ أَخُوکَ فَلاَ تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
تفسیـــر لفظـــی :
و هنگامى که بر یوسف وارد شدند ، برادرش [بنیامین] را نزد خود جاى داد
[و ] گفت من برادر تو هستم ! بنابراین از آنچه [برادران] مى کردند غمگین مباش
تفسیر ادبی و عرفانی :
فرزندان یعقوب چون در سفر دوم به مصر ،
بنیامین را بنا به خواست یوسف (عزیز مصر) با خود بردند ،
او را گرامی داشتند ، و خدمت وی همی کردند ،
به هر منزل که می رسیدند ؛ جای او را آماده کرده ،
طعــــام و نوشیدنی بر او عرضه می کردند ؛
تا به یک فرسنگی مصــــــر رسیدند ،
یوسف مأموری گمارده به تا او را از آمدن آنان خبـــر کند !
یوسف را خبـــــر کردند که آن ده مــــــــرد کنعــــــانی بیامــدند ،
و با آن ها جوانی دیگر است که او را مکـــرّم و محتـــــرم می دارند !
یوسف بدانست که بنیــــامیـــــن با ایشان است ،
بفرمود تا ســـــــرای بیـــــاراستنـــــــد ،
و آذین بستنـــد و تخت بنهادند ،
و امیران و وزیران و درباریان و سروران و سرهنگان ،
هرکس را به جای خویش به خدمت بداشتند ،
یوسف نیـــز خود را بیـــــــاراست ،
تـــاج بر سر نهــــاد و بر تخت حکومت بنشست !
چون برادران بیامدند برپای خاست و همه را نوازش کرد ،
و پرسش نمود و پیش خود نشانید ،
آن گاه روی به بنیـــامیـــــن کـــــرد و گفت :
ای جـــــــوان ؛ تو را چه نـــــام است ؟
گفت : بنیامیــــن و به پا خاست ،
و بر یوسف ثنــــا گفت و آفرین کرد و گفت :
این نــــــام را پــــــدرم نهـــــاده ،
اما اکنون که در خدمتِ عزیــــــز هستم ،
هر نـــــام که ایشان فرماید آن بُوَد ،
یوسف پرسید : فرزنـــــد داری ؟
گفت : آری
پرسید : چه نـــــــام نهـــــــادی ؟
گفت : یوســـــف !
پرسید : چرا او را یوسف نام کردی ؟
گفت : برای آن که مر ا برادری بود به نام یوسف ،
و او غــایـــــب گشت !
اکنون این پسر را یوسف خواندم تا یادگار او باشد !
یوسف را بغض در گلو ، و آب در چشم آمد !
به سرعت به اندرون رفت و بگریست !
آن گاه که آرام شد بازگشت ،
و فرمان داد تا طعــــام بیاورند ،
ایشان را شش خــــــوان آوردند ،
آراستـــه و ساختـــــه با خوراکی های رنگارنگ !
یوسف گفت :
هر دو برادر که از یک مادرند بر یک خوان نشینند ،
دو به دو نشستند و بنیامیــــــن تنها ماند !
یوسف گفت : تو چرا نمی نشینی ؟
گفت : شرط هم خوانی را هم مادری کردی ،
و مرا برادر هم مادری نیست ،
و آن کس که مرا برادر هم مادری بود حاضر نیست ،
نه زندگی او مرا معلوم تا بجویمش ،
و نه از مردگی او مرا خبر تا بمویمش !
نه طاقت دل بر فراق نهادن !
نه امید وصال داشتن !
نه آن پــــدر پیــــر را در محنت و سوکواری دیدن !
و نه به چـــــاره ی درد او رسیدن !
یوسف رو سوی برادران کرد و گفت :
چون او تنهـــا است فرمان دهید تا با من بر خوان نشیند !
بــــــرادران همــــــــه بر پــــــــای خواستنـــــــــــد ،
و عــــزیــــز را آفــــرین کردنـــد و گفتنـــــد :
اگر او را با خود بر خـــوان نشانیدید ،
او را ذخیـــــره ی عظیــــــــــم ،
و شــــرفی بس بــــزرگ ،
و موجب افتخار مــا ،
و تکریمی برای یعقوب است ،
و شادی ای باشد که به دل محنت زده ،
و انــــــدوه مــــالیـــــــــده آن پیـــــــــر رســـــانی !
پس یوسف بنیامیــــن را با خود بر خوان نشانید ،
در حال ؛ یوسف دست آورد تا غـــــذا خورَد ،
بنیامین چون دست یوسف را بدید ،
آهی سرد از دل برآورد و آبی گرم از چشم فرو ریخت ،
و دست به غـــــــذا نمی بـُــــــرد !
یوسف سبب پرسیـــــد ؛
بنیامین گفت : مرا میل و اشتهای غذا خوردن نماند !
چون که دست و انگشتان تو بدیدم که ؛
سخت مانند دست و انگشتان برادرم یوسف است !
گوئی عزیز و یوسف سیبی هستند که دو نیم شده باشد !
یوسف چـــــون این سخــــــــن از وی بشنیــــــــد ؛
بر خود پیچیـــــــد و او را گریستــــن گرفت !
اما تحمل کرد و خویشتنداری نمود ،
تا از طعــــام فــــــارغ شدند ،
آن گاه به دست هریک خلالی سیمین دادند ،
و به دست بنیامین خلالی زرّین !
که بر سر آن مرغی مجوّف به مشک سوده بود ،
و هر آن که بنیامیــــــــن خـــلال می کرد ؛
مشــــــک بر وی همــــی ریخت ،
برادران را شگفت آمـــــد !
تا روبیـــــل که بـــرادر بزرگتــــر بود گفت :
مـــــا هــرگـــــــز این خــــــلال ندیــــــده ایــــم !
پس ایشان را به مهمـــــانخـــانه فرو آوردند ،
و یوسف به خلوت خانه ی خود باز رفت ،
و کس فرستاد و بنیامین را بخواند ،
و در آن خلوت خانه به او گفت :
آیا دوست داری به جای آن برادر که ناپدید شده ،
من بـــــــرادر تــــــــو بــاشــــــــم ؟
بنیــامیـــــــن گفت :
شاهــــا ؛
چون تو ، بــــرادر ، که را بوَد ؟ و که را سزَد ؟
و کجا تـــوان به خانــــــــه آورد ؟
لکن نه چون یوسف ،
که یعقوب و راحیل او را زادند !
یوسف چون این سخن بشنید بگریست و برخاست ،
و او را در بر گرفت و گفت : ( اِنِّی اَنَا اَخُوک )
اندوه مدار و غم مخور که من یوسف برادر تو هستم !
و بدین سان یوسف پس از سالها فراق ، برادر را در آغوش گرفت
و بنیـــــامیـــــــن را نیز فـــــــــــــــراق به وصــــــــال منجر شد
امّـــــا این امّت کَی یوسف خود را خواهد دیـــــد ؟
آیـــــــــا می شود که مــــــــــا هــــم روزی ؛
یوسف گم شده ی خود را ببینیم؟
موضوع :