نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 878 )
ســوره 12 : یوسـف ( مـکّــی ـ 111 آیه دارد ـ جزء دوازدهم ـ صفحه 235 )
( قسمــت بیست و یکـــم )
حدیث دوست
جزء سیزد هــم صفحــه 242 آیه 58 )
بسم الله الرحمن الرحیم
وَجَاء إِخْوَةُ یُوسُفَ فَدَخَلُواْ عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنکِرُونَ
تفسیـــر لفظـــی :
و برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند [او] آنان را شناخت ولى آنان او را نشناختند
تفسیر ادبی و عرفانی :
برادران یوسف به سبب نیـــاز و درویشی به مصر آمدند ،
یوسف به ایشان نگاه کرد و به فراست آن ها شناخت ،
و بدانست که این ها برادران وی هستند ،
لکن آشکار نساخت و گفت :
جوانـــــــان از کجــــا می آینــــد ؟
و با این که می دانست از کجا می آیند ؛
لکن همی خواست که ذکر کنعان و وصف حال یعقوب را از ایشان بشنود !
که حدیث دوست شنیدن و دیار و وطنِ دوست را یاد کردن ،
غذای جان عاشق و مرهم خستگی او است .
برادران گفتند :
ای آفتاب خوبان ؛ ما از حدود کنعان می آئیم ،
پرسید : به چه کار آمده اید ؟
گفتند : به تظلّم از این گردش تلخ زمانه ی بی وفا !
ای عزیــــــــــز ؛
ما مردمانی باشیم به ذلّ غربت خــــــو نکــــرده ،
به اضطرار به ولایت تـــــو آمده ایـــــم ،
و روزگار نامساعد ، پرده ی تجمّل از روی ما فرو کشیــده ،
و باری که آورده ایم نـــــــه سزاوار حضرت تو است ،
به کَــرَم خود ما را بنواز ، و به بضاعت ما منگر ،
که پدری پیـــــر داریم ، ما را خشنود بازگردان ، تا به نزد وی شویم .
یوسف چون نام پدر شنید بسیار بگریست ،
اما نقاب بر چهــــره بستـــــه بود ،
و ایشان ندانستند که وی می گریـــــد .
آن گاه غلامان خویش را بفرمود که :
بارهای ایشان جز به حضرت ما مگشائید ،
و پیش از آن که ما در آن نگریم در آن منگرید !
ایشان همه تعجب کردند که این چه حالت است و چه شاید بودن ؟
چندان بارهای قیمتی از اطراف جهان بیاورند ،
گوهرهای پربها و زر و سیم نهمار (بسیار) و جامه های الوان ،
هرگز نگوید که پیش من بگشائید ،
لابدّ این جا ســـــــرّی است !
سرّش آن بود که این بارِ محقّر و ناقابل ( که بضاعتی مزجات (اندک) و خروارکی چند از پشم میش و موی گوسفند و کفش های کهنه بود ) ، هر تار موی آن حامــــل عشقی و بیانـگــــــر دردی بود از دردهای یعقوب !
اگر نه درد و عشق یعقوب بودی ، یوسف را با آن موی و پشم چه کار ؟
آنان شرح حـــــال پـــــدر و برادران را گفتنـــــد !
مـــرا تا باشد این درد نهــــانی
تو را جویم که درمانم تو دانی
خداوند یکتــــــا ، صدها هزار سال عبـــــادت و تسبیـــــح ابلیس در صحرای لاابالی را به باد داد ، تا آن یک نفسِ دردناک به حضرت عزت خود برد !
که ناله ی گناه کاران از آوای تسبیح خوانـــان نزد خداوند محبـــوب تر است .
پس یوسف بفرمود که ایشان را هر یکی شترواری بار بدهند ، و بضاعتی که دارند از آنان ستانید و ایشان را گفت : در بازگشتن ، بنیامین برادر خود را هم بیاورید !
و یعقوب آن فرزند را به بوی یوسف که برادر پدری و مادری او بود نزد خود نگاه می داشت ، تا مایه ی دلجوئی او باشد ، و بوی گل را از گلاب جوید ! و برای او غمگساری باشد !
گفته اند : بنیامین را بدان سبب خواند که به گوش وی رسید که همه ی انس دل یعقوب به دیدن بنیامین است ، و او را دوست می دارد و به جای یوسف می دارد !
یوسف را رگ غیـــــــــرت برخاست ،
گفت : پــــــــــدر دعـــــویِ دوستــــــــیِ مـــــــــــا کند ،
و آن گه دیگری را به جای ما دارد ! و با او آرام گیــــرد !
بنیامین را از پیش او برگیرید و نزد من آرید ؛
تا غبـــــار اغیــــــــار به صفحــــه دوستـــــی ننشیند ،
که در دوستی ، جای شــــــرک نیست ،
و در یک دل جــــــــای دو دوست نـــــــــه !
ســایه ی ســــــــرو
ابــــرو و مــژّه او تیـر و کمان است هنوز
طرّه گیسوى او عطـر فشان است هنوز
مـــــا به سوداگرى خویش ، روانیم همـه
او به دلبــردگى خویش روان است هنــوز
ما پى ســایه سَروش به تلاشیـــم ، همـه
او ز پنــدار من خستـه ، نهان است هنــوز
ســر و جانى نبوَد تا که به او هـدیــه کنـم
او سراپاىْ همــه روح و روان است هنوز
من دلســـوختــه ، پــــروانه شمــــع رخ او
رُخِ زیباش عیـــان بود و عیان است هنوز
قدسیــــان را نرسد تا که به ما فخر کنند
قصّه "عَلّمَ الاسما" به زبــان است هنوز
[ دیوان امام خمینی (ره) ص 127 ]
موضوع :