نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 867 )
ســوره 12 : یوسـف ( مـکّــی ـ 111 آیه دارد ـ جزء دوازدهم ـ صفحه 235 )
( قسمــت دهـــم )
نگیـن حلقـه ی زیبـائی
جزء دوازد هــم صفحــه 237 آیه 21 )
بسم الله الرحمن الرحیم
وَقَالَ الَّذِی اشْتَرَاهُ مِن مِّصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْوَاهُ عَسَى أَن یَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا
وَکَذَلِکَ مَکَّنِّا لِیُوسُفَ فِی الأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِیلِ الأَحَادِیثِ
وَاللّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لاَ یَعْلَمُونَ
تفسیـــر لفظـــی :
و آن کس که او را از مصر خریده بود به همسرش گفت نیکش بدار شاید به حال ما سود بخشد
یا او را به فرزندى اختیـــــار کنیم ، و بدین گونه مــــا یوسف را در آن سرزمین مکانت بخشیدیم
تا به او تاویل خوابها را بیاموزیم و خدا بر کار خویش چیره است ولى بیشتر مردم نمى دانند
تفسیر ادبی و عرفانی : [بخش دوم]
نوشتـــــه انــــــد :
آن مرد کنعــانی رفت تا به کنعــان رسیـد ،
نیمه شب به درِ صومعـــه ی یعقوب(ع) رفت و گفت :
درود بر تـو بـــاد ای پیغمبــر خـــــــدا ؛
خبــــــری دارم می خواهم بگویم ؛
از درون صومعه آوازی حزین آمد که ؛
هم اکنون در خدمت و طاعت خــــدایم هستم ،
سر آن نیـــارم برخاستن و به دیگری مشغول شدن !
باش تا وقت سحــــرگاه کـــه بیــــــرون آیم !
مرد همانجا بماند تا وقت سحر که یعقوب(ع) بیرون آمد ؛
آن مرد قصه را آغاز کرد ؛
و هرچه در کار یوسف(ع) دیده بود باز گفت ،
از پرسیدنِ خبرِ یعقوب و گریستن و زاری یوسف بر درِ سرای غم ؛
تا عاقبت کار و از هوش رفتن یوسف ، همه را مو به مو تعریف کرد ،
یعقوب(ع) پرسید : آیا او را نشنــــــــاختـــی ؟
گفت : ای پیغمبـــــــــر خـــــدا ؛
آن غلام برقع بر روی داشت ، او را نشنــــاختــــم ،
همین قـــــدر دیدم از گفتـــه های من بیفتـاد و بیهــوش شد !
و من از ترس آن که از سرای زلیخــــا مرا بازخوست نمایند بگریختم !
یعقوب(ع) را آن ساعت غـــم و انـــــــدوه بیفزود و بگریست ،
با خود گفت : آن جـــــوان کِـــــــه بـــــود ؟
آیا فرزند من بود که او را به بنـــــدگی فروختـــــــــه اند ؟
یا کسی دیگر بود که بر من شفقت کرده و خبر مـرا پرسیـده ؟
آن گاه با این خیــــالات به سرِ ذکر و وِرد خویش بازگشت !
کجاست آن گوهــر صدف دریــائی ؟
کجاست آن نگیــن حلقــه ی زیبـــائی ؟
پس از این خبــر ، دیگر یعقوب از کسی خبری از یوسف نشنید ،
تا آن که برادران برای چندمین بار به مصـر رفتند و خبـــر وی را آوردند .
نوشتـــــه انــــــد :
راز ایـن عقـــوبـت آن بــــــــود که ؛
یعقوب(ع) را کنیـــزکی بود و آن کنیـــزک پســـــری داشت ،
یعقوب آن پســــر را بفروخت و مـــــادر را بــــاز گرفت ،
و بدین سان بین مادر و فرزند جـــــــدائی افکند !
خداوند تبارک و تعالی برای عقوبت یعقوب ؛
آن فـــــــراق را پیش آورد !
و تا پسر آن کنیزک آزادی نیافت و نزد مادر نیامد ،
یعقوب هم به یوسف نرسیـــــد !
[ اولیاء خدا که مصون از خطا و گنـــاه هستند ، با ترک اولی یی ، این چنین باید عقوبت پس دهند تا هم درسی و عبرتی برای دیگران باشد و هم عقوبت ترک اَولی شان به آخـــــــرت نیفتد ! ]
یک نکتــــــه ی اخــــــلاقی :
برادرانِ یوسف در کار او اراده و نیّتی داشتنــــد ؛ که او در خانه ی پــــدر و نزد پـــــدر نباشد !
و خــــود عـزیــــــزِ پــــــدر شـونــــد ، که عزیــز نشدند و خـــوار گشتنـــد !
و اراده ی خداونـــــــدی این بــــود کــــــه ؛ یوسف عزیـــز مصـــــر شود !
و اراده ی حــقّ بر اراده ی آنـان غـالـــب آمد !
برادران ، او را به بردگی بفروختنــد تا غلام کاروانیان باشد !
و خداوند مصـــــریان را بنــده و غـــلام یوسف کرد !
تا بر ایشان پادشــــاهی و کشـــــور داری و فرمانروائی کنـد ،
آنان یوسف را در چــــاه انداختنـــــد ، و لقمـــه ای نــــان از وی دریـــــــغ داشتنـــد !
و خداوند او را بر تخت فرمانروائی مصر نشانید
و نــــان همـــــه ی مـــــــردم را ؛ ( از جمله کنعـــانیان و فرزنــــــدان یعقوب را ]
در دستــــــان با کفـــــــــــایت یوسف(ع) گذاشت !
آنان در کار یوسف تدبیـــری کردند ؛ و خداونـــــد در کار او تقدیــــــــــری نمود !
و تقدیــــــــر خداونـــــد بر تدبیــــر آنان غالب آمد ؛
کــه فــرمـــــوده است :
وَاللهُ غــالِــــبٌ علی اَمـــــرِهِ
اَلسَّــــلامُ عَلَیـــکَ
موضوع :