نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 860 )
ســوره 12 : یوسـف ( مـکّــی ـ 111 آیه دارد ـ جزء دوازدهم ـ صفحه 235 )
( قسمــت سوّم )
دردِ فـــراق
سالروز بازگشت مقتدرانه ی امام امّت به وطن
و آغاز دهـــه ی مبارک فجـــــر انقلاب اسلامی را گرامی می داریم
بوی گل سوسن و یاسمن آید
عطر بهــاران کنون از وطن آید
جان ز تن رفتگان سوی تن آمد
رهبر محبوب مـــن از سفر آمد
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
بگذرد این روزگار،تلخ تر از تلخ
بار دگر روزگار چون شکـــر آید
چشم یزید زمان ز حدقه در آید
رهبـر محبوب مـن از سفــر آید
جزء دوازد هــم صفحــه 236 ( آیات 8 و 12 )
بسم الله الرحمن الرحیم
إِذْ قَالُواْ لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِینَا مِنَّا
وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِی ضَلاَلٍ مُّبِینٍ
تفسیـــر لفظـــی :
هنگامى که [برادران او] گفتند یوسف و برادرش نزد پدرمان از ما که جمعى نیرومند هستیم
دوست داشتنى ترند قطعا پدر ما در گمراهى آشکارى است
تفسیر ادبی و عرفانی :
برادران یوسف (ع) خواستند قاعده ی دولت یوسفی را منهدم کنند !
و سپـــــاه عصمت را در حق وی منهــــــزم گردانند !
و پرورده ی عنایت را به دستِ مکرِ خود بر خاک مذلت افکنند !
نتوانستند و با قضــــای رانده و حکمِ رفتــه برنیامدند !
هرگاه که نزد پدر آمدند ،
او را می دیدند نشستـــــه ،
و آن بهـــارِ شکفتــــه ( یوسف ) ،
و ماه دو هفته را پیش خویش نشانده ،
و فرشِ وصال در خیمه ی جمال او گسترده ،
ایشان چنان همی دیدند ؛
و از کینـــه و دشمنی و حسد بر خود همی پیچیدند ،
و گفتند : پدرِ ما ، یکــــی را به ده تَـــــن برگزیده ،
که از راه صـــــــواب دور است !
اکنـــــــــون تدبیــــــــر آن است که ؛
او را (یوسف را ) از چشم پدر دور بداریم !
که هرچـــــــــه چشــــــم نبینــــد دل نخواهــد ،
تا یکبارگی دل بر مـــــــــا نهــــــــد ، و با مـــا پردازد ،
و این را ندانستند که ؛
هرکه همه جوید ، از همه درمانَد !
چون اقبالِ یعقوب را همه برای خود خواستند به آن نرسیدند ،
و به جــــــای اقبــــــــال ، اِعــــــراض دیدند !
که فرمود : وَ تَوَلّی عَنهُم .
آن گاه از سرِ کینـــه و حســــد ،
و از روی تلبیس بر پــــدر باز شدند ،
و از مکـــــــــــر گفتند :
ای پدر ؛ این روشنائی چشم یعقوبی را فردا با ما بفرست ،
تا با ما بازی کند و مناظر طبیعت را تماشا نماید !
(12) أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ
فردا او را با ما بفرست تا [در چمن] بگردد و بازى کند
و ما به خوبى نگهبان او خواهیم بود
از پـــدر اجـــــازت یافتنــــــــد ،
نه به مــراد خود بلکه به مـــــراد یوسف که کودک بود ،
و صحبت گردش و تماشا و تنزیه و تفریح و بازی به گوش او رسید !
از پــــــــــدر درخواست کردند تا او را با ایشان بفرستد !
پدر از بهر دل یوسف دستـــــور (اجازه) داد ،
که ؛ دوستـــدار ، همه مرادِ محبوبِ خویش خواهد ،
و رنــــــج خــــود بر لـــــــذت وی بگزیند .
چون پـــــدر (یعقوب) دستــــــوری داد ؛
آن عزیزِ مکرّم را از کنــــار پدر به نـــــاز بیرون بردند ،
چون به صحـــــــــرا رسیـــــدنــــد ،
آن مهربانی و دلسوزی ظاهری تمـــام شد !
و دشمنی ها و کینه ها و حسد ها آشکار گردید !
آن بَـــدرِ شبـــانــــه را با کارد و تازیــــانــــــه ترساندند !
و آن عزیــــزِ پـــــــدر و محبــــوب داور را بسیــــــار آزردند !
و آن خورشیــــــــد تـــابـــــــان را در چـــــاه تاریـــک افکنـــــدند !
و بدین سان جگـــــر پــــــدر را به دردِ فــــراقِ پسر سوزاندند ،
و وی را به دردِ فــــراقِ طولانـــــی مبتـــــلا کردند !
یعقــــــــوب (ع) شب و روز آرام نگرفتی !
و دیگـــــــــر راحت نغنـــــودی !
همه شب مردمان در خواب ، من بیدار چون باشم ؟
غنوده هرکسی با یــــار ، من بی یـــار چون باشم ؟
محفــل رنــــدان
آید آن روز که خاک سر کویش باشم
ترک جان کرده و آشفته رویش باشم
ساغـــر روح فـــــزا از کفِ لُطفش گیـــــرم
غافل از هر دو جهان بسته ی مویش باشم
سر نهم بَر قدمش بوسه زنان تا دَم مــرگ
مست تا صبـــح قیـــامت ز سبویش باشم
همچو پروانه بسوزم برِ شمعش همه عُمر
محـــو چون می زده در روی نکویش باشم
رسد آن روز که در محفل رنـدان سرمست
رازدار همـــه اســـــــــرار مگـــویش باشم
یوسفـــم گر نزند بر سَر بالینــــم سَر
همچو یعقوب دل آشفتة بویش باشم
[ دیوان امام خمینی (ره) ص 153 ]
موضوع :