نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 858 )
ســوره 11 : هــود ( مـکّــی ـ 123 آیه دارد ـ جزء دوازدهم ـ صفحه 221)
( قسمــت سیـزدهــم )
نظـرِ مهـرِ ربوبیّـت
جزء دوازد هــم صفحــه 227 آیه 49 )
بسم الله الرحمن الرحیم
تِلْکَ مِنْ أَنبَاء الْغَیْبِ نُوحِیهَا إِلَیْکَ مَا کُنتَ تَعْلَمُهَا أَنتَ
وَ لاَ قَوْمُکَ مِن قَبْلِ هَذَا فَاصْبِرْ إِنَّ الْعَاقِبَةَلِلْمُتَّقِینَ
تفسیـــر لفظـــی :
این از خبرهاى غیب است که آن را به تو وحى مى کنیم پیش از این نه تو آن رامى دانستى
و نه قوم تو ، پس شکیبا باش که فرجام [نیک] از آن تقواپیشگان است
تفسیر ادبی و عرفانی : [ بخش دوم ]
عالمی را پرسیدند تقوی چیست ؟
گفت : تقوی آن است که ؛
چون حدیث دوزخ با تو گویند ؛
آتشی در نهاد خود برافروزی ،
چنان که دود خوف بر ظاهر تو بنماید !
و چون حدیث بهشت گویند ؛
نشاطی گرد جان تو برآید ؛
چنان که از شادی ،
گونه هایت سرخ رنگ شود !
و چون خواهی متقی بر کمال باشی ؛
به دل بدان ، به تن درآی ، و به زبان بگوی ،
و آن چه گوئی از مایه ی علم و سرمایه ی خِـرَد گوئی ،
که هرچه نه آن باشد ،
بر شکل سنگ آسیـــــا باشد ،
که عمری می گردد و یک سر سوزن فراتر نشود .
[ بلکه بساید و کوچکتــــــر شود !! ]
نوشتـــــــه انــــــد :
روزی رسول خدا (ص) بعد از نماز بامداد گفت :
هم اکنون مردی از درِ مسجد درآید که منظـــورِ حــقّ است ،
و نظر مهر ربوبیت در دل او پیوسته بر دوام است ،
بوهریره برخاست به در شد و باز آمد !
مصطفی (ص) فرمود :
ای ابا هریره ؛ زحمت مکش که آن مرد نه توئی !
تو خود می آئی ، و او را می آرند !
تو خود می خواهی ، و او را می خواهند ،
خواهنده هرگز چنین خواسته نبُوَد ،
و رونده هرگز ربوده نبوَد ،
رونده مزدور است و ربوده مهمان ،
مزد مزدور درخور مزدور !
و پذیرائی مهمان درخورِ میزبان .
در ساعت ، سیاهی از در درآمد !
جامـــــــــه ی کهنــــه پوشیــــــــده ،
از بس ریاضت کشیده و مجاهدت کرده ،
پوست روی او خشک گشتـــــــه ،
از بیداری و بی خوابیِ شب ،
تنِ وی نزار شده !
و چون خیالی گشتـــــه !
زین گونه که عشق را نهـــــادی بنیـــان
ای بس که چو من به باد بر خواهی داد
بوهریره پرسید ای رسول خدا ؛
این جوان مرد کیست ؟
فرمود : این جوان نامش هلال است و غلام مغیره !
هلال در مسجد آمد و به نمــــاز ایستــــــاد ،
حضرت فرمود :
فرشتگان آسمان بر موافقت و متابعت ،
و اقتدا به او در نماز ایستاده اند !
چون سلام باز داد ؛
رسول الله (ص) او را نزد خود خواند ،
او دست در دست مصطفی (ص) نهاد ،
رسول الله (ص) فرمود :
مــــرا دعائی گوی !
هلال بر حکـــــم فرمان گفت :
اَللهمَ صَلِّ علی محمدٍ و آل محمد ،
رسول الله (ص) گفت : آمین
پس هلال برخاست و رفت ،
رسول الله (ص) دو دیــــده ی خود بر او نهاده ،
و سخت در او می نگــــــرد و می فرماید :
چه قدر تو نزد خدای گرامی هستی !
چقدر نزد او محبوبی !
چه عزیز روزگاری و صافی وقتی که در خلوت با خدا داری !
که دلِ تو در نظر حق شادان ،
و جانِ تو به مهر ازل نازان !
چون هلال از مسجد بیرون رفت ،
رسول خدا (ص) فرمود :
از عمر این جوان سه روز بیش نمانده !
ابوهریره گفت : چرا خبرش نکنی ؟
فرمود : هرچند وی به مرگ اندوه ندارد ،
لکن من نخواستم بر اندوه او بیفزایم .
روز سوم حضرت با یاران به سرای آل مغیره رفت ،
پرسید : آیا از شما کسی رحلت کرده ؟
گفتند : نـــــــه !
حضرت فرمود : به خدا قسم مرگ به خانه ی شما آمده ،
و بهترین کس شما را ربوده !
مغیره گفت : ای رسول خدا ؛
این غلام کم شأن تر و گمنام تر از آن است که ؛
مانند شمــــــا بزرگـــــــواری یاد او کند !
حضرت فرمود :
هلال در آسمانها شناخته شده و در زمین ناشناخته است ،
دوستان خدا در زمین مجهول و در آسمانها معروفند ،
غیرت حق نگذارد که ایشان از پرده ی عزت بیرون آیند ،
که خداوند فرمود :
دوستان من در پرده اند و جز من کسی آنها را نمی شناسد !
آن گاه رسول خدا در چهره ی آن دوست خدا نگریست ،
قفس تن را از مرغ جان تهی دید ،
که مرغِ امانت به آشیــــان ازل بـــاز رفتــــه بود .
به دوستیت بمیرم به ذکر زنده شوم
شراب وصل تو گرداندم ز حال بحال
در آن حال چشمان رسول خدا (ص) پر آب شد ،
و فرمود : ای مغیره ؛
خداوند در زمین هفت نفر دارد که به واسطه ی وجود آنان ؛
باران می بارد ، و گیاه زنده می شود و می میرد ،
و این غلام سیاه ، بهترینِ آن هفت نفر بود !
آن گاه فرمود :
برادران ؛ در شستشوی برادر خود برآئید ،
برخی یاران پیش آمدند ،
حضرت فرمود :
روز ، روزِ غلامان ، و کار ، کارِ مولایان است ،
سلمان فارسی و بلال حبشی پیش رفتند ،
و او را شستشو دادند ،
آری ؛
خوش بوَد داستان دوستان گفتن ،
و قصه ی دل افروز جانان خواندن .
در شهــــر دلــــم بدان گراید صنما
گر قصه ی عشق تو سرآید صنما
خدایـــا ؛
چه خوش روزی که خورشید جلال تو به ما نظر کند ،
چه خوش وقتی که مشتاق از مشاهده ی جمال تو ما را خبر دهد ،
جان خود را طعمه ی بــــــــازی سازیم ،
که در فضای طلب تو پروازی کند ،
و دل خود نثــار دوستی کنیم که بر سر کوی تو آوازی دهد .
موضوع :